این وبلاگ جهت گردآوری زندگینامه شهدای راه آزادی ایران تنظیم شده است. نیاز است شما هموطنان عزیز در گردآوری این گنجینه سرخفام ما را یاری نمایید. ما برای درج اطلاعات هر چه بیشتر زندگینامه شهیدان، منتظر اطلاعات شما هستیم. به آدرس وبلاگهای ما مراجعه نموده و از اطلاعات آن دیدن کنید.
۱۳۹۳ اسفند ۲۷, چهارشنبه
۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه
به یاد بوسه های آتشین مادر ، بر لبان سرد دخترش در پزشکی قانونی
به
یاد بوسه های آتشین مادر ، بر لبان سرد دخترش در پزشکی قانونی
شیراز
غلغله بود . شهر چهرۀ غریبی داشت . آن روز ها را هیچکس از یاد
نخواهد . برد 28 خرداد ماه 1362 .... هیچ کس باور نمیکرد .
درست دو روز پیش 6 مرد بهائی را به خاطر اعتقاد دینی متفاوتشان به
حلقه های دار آویخته بودند . و امروز هم 10 بانوی با شهامت
دیگر را . مادر زرین مقیمی وقتی که شنید دخترش را با 9 تن دیگر از
شیر زنان فرهیخته به دار آویخته اند به همراه سایر مادران ، شتابان به
سوی پزشکی قانونی شیراز رهسپار شد . اجساد را تحویل نمی دادند ، حتی
اجازه دیدن آن ها را هم نمی دادند . درخواستهای
جانگداز پی در پی مادر زرّین ، دل پاسدار مسؤول را به
رحم آورد ، تا تنها ، به دو تن از آنان اجازه داد که خیلی سریع و
کوتاه دختران بخون خفته خود را برای آخرین بار ببینند . مادر زرّین گفت
: او را از روسری اش شناختم . سرش را در آغوش گرفتم ، جای خط طناب دار بر روی گردن
بلورینش نقش بسته بود ، جانش سرد بود ، خنده ملیحی بر لب داشت ، او را
بوسیدم . بوسه ای گرم آتشین برای خودم و بوسه ای دیگر از جانب همه
مادرانی که نتوانستند بآنجا بیایند . صدای پاسدار بلند بلند بگوش
میرسید : زود باشید ، مسئولیت دارد ، زود بروید ... شرح این
دیدارِ آخرین را ، مادر زرّین ، برای آقای مقیمی پدر زرّین ،
تعریف کرد و او هم با جانی گداخته این شعر را از زبان او
برای زرّین شهید سرایید.
شهید راه حق
شهید
راه حق ، جانت مبـــــــــارک روان و
جان و ایمانـــــت مبــارک
گل زرّین ، گل خونین ، گـل مــــــن بخون گل گون گلستانت مبــارک
بعهد خود وفا گـردی سرانجــــــام وفا بر عهد و پیمانــــــت مبــارک
بدادی نقد جـان ، در راه جـــانـــان نثار جان بجانانــــــــــت مبــارک
بقربان گاه عشق اندر غم دوسـت شتابان، سوی رضوانـت مبــارک
بزنــــدانِ جفا بــــــردی بسی رنـج شکیب و رنجِ زندانــ ـــت مبــارک
بدرد دوست درمان گشتی از جـان توانِ درد و درمــانـــــــت مبــارک
شدم هم راز و همگامــــت بزنــدان بیانِ راز پنـــــهانـــــــــت مبــارک
بلحن جان فزا خوانـــدی مناجـــات طنینِ صوت و الحــانـــت مبــارک
بعزّت زیستـــی مــادر بـــــــــدوران زمان وعصر و دورانـــــت مبــارک
تو سرشار از وفا بودی و عرفـــــان وفا و فهم و عرفانــــــت مبــارک
نهادی گام در بستــــــان دانـــــش بدانش عزم بستـانـــــت مبــارک
پس از ایثـــــــار بوسیـــدم لبـــانـت لبان ســردو خندانــــــت مبــارک
چه زیبا خفته بــودی با شهیـــــدان چو آنان حُســنِ پایانــت مبــارک
مقیم از جان و دل گوید که ای جان ره ایثــــــار و ایقانـــــــت مبــارک
گل زرّین ، گل خونین ، گـل مــــــن بخون گل گون گلستانت مبــارک
بعهد خود وفا گـردی سرانجــــــام وفا بر عهد و پیمانــــــت مبــارک
بدادی نقد جـان ، در راه جـــانـــان نثار جان بجانانــــــــــت مبــارک
بقربان گاه عشق اندر غم دوسـت شتابان، سوی رضوانـت مبــارک
بزنــــدانِ جفا بــــــردی بسی رنـج شکیب و رنجِ زندانــ ـــت مبــارک
بدرد دوست درمان گشتی از جـان توانِ درد و درمــانـــــــت مبــارک
شدم هم راز و همگامــــت بزنــدان بیانِ راز پنـــــهانـــــــــت مبــارک
بلحن جان فزا خوانـــدی مناجـــات طنینِ صوت و الحــانـــت مبــارک
بعزّت زیستـــی مــادر بـــــــــدوران زمان وعصر و دورانـــــت مبــارک
تو سرشار از وفا بودی و عرفـــــان وفا و فهم و عرفانــــــت مبــارک
نهادی گام در بستــــــان دانـــــش بدانش عزم بستـانـــــت مبــارک
پس از ایثـــــــار بوسیـــدم لبـــانـت لبان ســردو خندانــــــت مبــارک
چه زیبا خفته بــودی با شهیـــــدان چو آنان حُســنِ پایانــت مبــارک
مقیم از جان و دل گوید که ای جان ره ایثــــــار و ایقانـــــــت مبــارک
سروده
حسین مقیمی پدر شهید سرفراز« زریّنه مقیمی ابیانه» از زبان مادرش
۱۳۹۳ اسفند ۲۴, یکشنبه
مجاهد شهید علی ملک محمدی
مجاهد شهید علی ملک محمدی
محل تولد: خرمشهر
شغل - تحصيل: -
سن: 25
محل شهادت: شیراز
شهادت: 1379
پرنده دور پرواز رهایی گذری بر زندگی و مبارزات مجاهد قهرمان علی ملکمحمدی فرزند دلاور خطه خوزستان
... من هرچه دارم از این سازمان و رهبری و مناسبات دارم. من یکی از هزاران و میلیونها قربانی فقرزدهیی بودم که طاعون خمینی برما سایه افکند و سرنوشت تیرهیی را برایمان رقم زد. من از میان کسانی برخاستهام که از همان کودکی برای سیرکردن شکمشان مجبورند در کوچه و خیابان ولگردی کنند و دنبال دزدی و قاچاق و هزار مفسده اجتماعی دیگر بروند. من از میان ولگردانی بهمناسبات مجاهدین راه یافتهام که قربانیان مظلوم و ناشناخته دستگاه قرون وسطایی رژیم بودهاند. و اگر این سازمان و این رهبری نبود، حالا جای من یا در گوشه زندانها بود یا فردی توسری خورده در جامعه بودم، و یا در شق سیاهترش در دستگاه جهنمیآخوندها هضم شده بودم. اما سازمان مرا از دهان رژیم خمینی بیرون کشید و بهدنیای انسانی راه داد.
من در سال1354 در خرمشهر متولد شدم. در خانوادهیی فقیر و محروم که پدرم مجبور بود برای تأمین خانواده بهکارهای دشواری تن بدهد. خاطرات من از گذشتهام چیزی جز تلخیهای روزمره میلیونها قربانی ظلم و ستم نیست. 3ساله بودم که انقلاب ضد سلطنتی بهپیروزی رسید. و 5ساله بودم که جنگ خانمانسوز و ویرانگر خمینی تمام هستیمان را بهباد داد. بنابراین خانواده ما کولهبار آوارگی خود را بست و مثل میلیونها جنگزده دیگر راهی شهرهای دیگر شد. من بهجای مدرسه رفتن از همان سنین کودکی مجبور بودم برای امرار معاش و کمک به خانواده کار کنم. اینکه میگویم «کار» در دل حسرت میخورم که ایکاش کار میکردم. کار سیاهی که با مشقت بسیار انجام میشد و فقط برای سیرکردن شکم بود. همبازیهای من کسانی بودند که از همان کودکی بدون اینکه بخواهند و یا بدانند در ولگردی در خیابانها و شهرها عمرشان را بهسر میکردند و برای آیندهیی تاریک تن بههرکاری میدادند. فقر سوزان و ظلم دهشتناک طبقاتی از آنها موجوداتی میساخت که در فرهنگ خمینی «گناهکار و شرور و عاصی و منحرف و» خوانده میشوند. اما در واقع این فرهنگ قربانی را بهجای جلاد مینشاند و تقاص مضاعفی از او میگیرد. من بهچشم خود شاهد بودم که کودکان چگونه بهفساد آلوده میشوند، چگونه مجبورند بهقاچاقچیگری روی بیاورند و چگونه در دام این و آن بهقعر ظلمات و تباهی کشیده شوند. من شاهد بودم که چه بر سر دخترکان معصوم محله و شهرم میآید. من بغض مادران را بر سر سفره بیشام و خالی آنان صدهابار تجربه کردهام، من بارها شاهد عرق شرمی بودهام که برپیشانی پدران عاجز از تأمین حداقلهای زندگی خانوادهشان نشسته است. یکبار پدری بهمن گفت: «من دیگر روی رفتن بهخانه را ندارم». و دیگر هم نرفت. فردا جسدش را در گوشهیی از شهر پیدا کردند و من بهچشم دیدم که این خانواده چگونه تباه و ویران شد. پسرش که همبازی من بود بهچنگ مواد مخدر افتاد، دخترش گم شد و من از آن روز هروقت که روزنامه میخوانم و یا خبر سنگساری را میشنوم دنبال این هستم که آیا قربانی اینبار آن دختر معصوم و بیپناه است؟ و یا هنوز محکومیت زندگی ذلتبارش در جهنم خمینی بهپایان نرسیده است. من فقر و استثمار را در کتابها نخواندهام. اینها با من زاده شده و در من بزرگ شدهاند. من بهخوبی احساس میکنم چرا هزار بار بدتر از زهر و مرفین و هر ماده مخدر دیگر، چرکاب عقدههای گوناگون آدمها را خفه میکند. من وقتی بیاعتمادیهای افراد را میبینم بهخوبی میفهمم چرا و چگونه در جامعه شاهزده و خمینیگزیده سم بیاعتمادی تزریق میشود. در چنین دوزخی صحبت کردن از امید بهفردا و این اصل که انسان دوست انسان است مسخره است. در دوزخی که خمینی برای من و هزاران و میلیونها نفر مانند من ساخت بهپاسداران و آخوندها نگاه میکردم و بهخود میگفتم انسان، گرگ انسان است. انسان هیچ کاری جز تحقیر انسانهای دیگر ندارد و نمیتواند داشته باشد. هیچ دستی جز بهنیت خیانت بهسوی تو دراز نمیشود و هیچ چشمی جز با هدف تحقیر نگاهت نمیکند. من با نگاه سرکوبگر پاسداران خمینی از همان سالهای اولیه زندگیم آشنا شدم. من دست خیانتپیشه آخوندها را در همان زمان که مجبور شدیم از شهر و خانهمان بگذریم و در یک شهرک جنگ زدگان در کرمانشاه ساکن شویم دهها بار دیدم و از همان زمان بود که بر آنها تف کردم. زندگی من چیزی جز ادامه یک فلاکت دردانگیز در کنار همین قربانیان نبوده. من بعد از رفتن بهکرمانشاه مجبور شدم برای مدتی بهکرمان بروم. و دیدم که هرکجا که بروم آسمان همین رنگ است. در کرمان دختری را دیدم که با وجود سن کم، کارش بهحمل و نقل مواد مخدر کشیده شده بود. او را بعد از یک ملاقات خانوادگی دیگر ندیدم تا اینکه بعدها شنیدم از زندان یکی از شهرهای شمالی کشور سردرآورده است. یکی از همبازیهایم بهدزدی کشیده شد و مدتی بهزندان افتاد. وقتی از زندان بازگشت معتاد هم شده بود. اینبار او برای تأمین مواد مخدرش تن بههرکاری میداد. من این همه ظلم را میدیدم و فکر میکردم این سرنوشت ابدی ماست و ما مطرودان سرزمین خدا هستیم با محکومیتی ازلی و ابدی. از همان ایام که در فاضلابها بهکار طاقتفرسا مشغول بودم بهمن و امثال من القا میشد بیهوده برای تغییر تلاش نکنیم. چونکه تغییر نه تنها امکانناپذیر که جرمی نابخشودنی بود.
در چنین جهنمیدست و پا میزدم تا اینکه یک روز نمیدانم چه شد که خدا دلش برای من سوخت یا شانس آوردم و یا... یکبار بهصورتی کاملاًً اتفاقی برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت را دیدم. آن روز برای اولین بار با نامی آشنا شدم که زندگیم را تغییر داد. برنامه زیارت برادر مسعود از کربلا بود. یکدفعه دلم ریخت. با اینکه از او هیچ نمیدانستم و حتی اسمش را هم نشنیده بودم درنگ کردم. بهتر بگویم، یک دفعه خشکم زد. برق گرفتهیی بودم که توان هیچ کاری را نداشتم. همه چیز را فراموش کردم و تا آخر بهحرفهای او گوش دادم. در واقع گوش ندادم، آنها را نوشیدم. حرفها مقداری برایم عجیب بود ولی جاذبهیی داشت که نمیتوانستم از آن بگذرم یا بگریزم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. همهاش با خود میگفتم یعنی این حرفها درست است؟ آیا در این دنیا کسی هم پیدا میشود که دلش برای امثال من بتپد؟ بیاختیار در تنهایی خود گریستم و احساس کردم پناهی یافتهام. صبح تصمیمم را گرفته بودم. رفتم نزد رفقایم و از آنها پرسیدم از چنین چیزی خبر دارند یا نه؟ چند نفرشان چیزهایی گفتند. بهیکی دو نفرشان پیشنهاد دادم هرطور شده برویم بهمجاهدین بپیوندیم. حرفهایی زدند ولی من که دیگر نمیتوانستم صبر کنم بهتنهایی راه افتادم. در واقع پرواز کردم. از قعر ظلمت بهسوی رستگاری و رهایی. و حالا تنها یک حرف دارم. دلم میخواهد در برابر روح دژخیم گوربه گور شده جماران بایستم و با تمام وجود فریاد بزنم ای لعنتی برخیز و من را با نارنجکی که در دست میفشارم ببین! تو از من و میلیونها مثل من تفالههای بیمصرفی ساختی و خواهر مریم از من یک مجاهد آفرید. نگاه کن و مرا ببین. من یک مجاهدم، آیندهیایران.
من کسی نیستم که گذشته خود را فراموش کنم. حتی اولین لحظاتم را که بهمجاهدین وصل شدم، بهخوبی بهیاد میآورم. و شرم ندارم که بگویم حتی پیراهنی بهتن نداشتم و یکی از مجاهدین پیراهن خودش را بر تن من کرد. اما حالا بعد از چهار سال که نان انقلاب خواهر مریم را خوردهام، میتوانم سرم را بالا بگیرم و بگویم آری من یک «مجاهد» هستم و میتوانم با کمک جمع و انتقاد و انتقاد از خود با نقایص خودم مبارزه کنم.
حالا بهجای فکر کردن بهگذشته تباه و سیاه خودم بهفردای روشن وطنم میاندیشم. فردایی که خواهر مریم در تهران خواهد بود و برای میلیونها قربانی فقر و استثمار طبقاتی و جنسی سخنرانی خواهد کرد. من بهخوبی احساس میکنم که مردممان چه درد و رنجی میکشند. و چرا چشم بهراه خواهر مریم و سرنگونی رژیم هستند. پس اگر رسیدن خواهر مریم بهتهران شیرینترین لحظه برای مردم ایران است من هم باید بتوانم در اینراه تضادی را حل کنم. این است که با سرفرازی یک مجاهد خلق اعلام میکنم برای هرگونه عملیات آماده هستم و تعهد میدهم که با انتقاد و انتقاد از خود هر چه بیشتر، سطح و کیفیت کارم را تا آنجا بالا ببرم که شایسته نام مقدس مجاهد خلق باشم.
آنچه در بالا نقل کردیم سخنان پرشور و انگیزاننده مجاهدی قهرمان بود که در پروازی بلند از قعر تباهی و ظلمت بهسوی رستگاری پر کشید.
علی باشجاعتی بسیار از زندگی گذشته خود و مسیری که طی چند سال در مناسبات مجاهدین طی کرده، سخن میگوید. سخنانی که حکم وصیتنامه او را پیدا کرد و همچون خروشی علیه ستم آخوندی هرشنونده و خوانندهیی را برجای خود میخکوب میکند و آدمی بیاختیار بهپرندهیی دور پرواز میاندیشد که بهافقهای بسا بالابلندی از درک و دریافت انسانی و ایدئولوژیک رسیده است.
علی قهرمان وقتی بهمناسبات مجاهدین راه یافت کولهباری سنگین از جامعهیی که در آن رشد یافته بود را با خود حمل میکرد. اما بهمحض اینکه چشمش بهدنیای مجاهدین باز شد ارزشهایی را شناخت که تا آن لحظه با آنها بیگانه بود. خود او در گزارشی نوشته است: «اولین تضادی که من در مجاهدین حل کردم این بود که باور کردم بهغیر از موجودات مسخ شدهیی که میشناختم انسانهایی نیز یافت میشوند که دیگران را دوست دارند و برای نجات آنها حاضرند بزرگترین فداکاریها را بکنند. من در جامعه عادی میدیدم که آدمها چگونه برای یکدیگر میزنند و همدیگر را تحقیر میکنند. در اینجا با دنیای دیگری آشنا شدم. انسانهایی را یافتم که بیش از خودشان بهدیگران فکر میکنند. میخواهند دستشان رابگیرند، کمکشان کنند تا بفهمند دنیای دیگری بهغیر از آن چه خمینی برایمان ساخته است، وجود دارد. اما مهمتر از آن من در روابط مجاهدین اینرا فهمیدم که تغییر، نهتنها امکانپذیر است که بالاترین ارزش انسانی است. خواهر مریم بارها در سخنرانیهایش گفته است اصالت با گذشتهها نیست. اصالت با تغییر است. من این اصل را مطلقاً باور نداشته اما بهچشم دیدم که واقعیت دارد. زیرا که قبل از هرچیز خودم را میشناختم و میشناسم. راهی که من پیمودهام راهی است که مطلقاً برای خودم قابلتصور نبود».
برای اینکه راه پیموده شده علی را بهتر بشناسیم از گزارش یکی از همرزمانش نقل میکنیم: «چندی پیش علی را دیدم. باورم نشد که او همان آدمی است که من میشناختم. علی در ابتدای ورودش بهمناسبات، فردی گوشهگیر و بسیار منزوی بود. اما حالا خونگرمی او مرا شگفتزده میکرد. مرا در آغوش گرفت و آنچنان با من گرم گرفت که از تعجب خشکم زد». همرزم دیگری نوشته است: «یکی از نشانهیهای بارز تغییرات علی شرکت او در کارهای جمعی بود. این مسأله در مورد علی بهصورت یک ارزش مجاهدی جا افتاده بود. او همیشه داوطلب کارهای سخت و بینام و نشانی بود که بهظاهر ارزشی ندارند. قبل از آن که کسی بهاو بگوید برای انجام کارهایی که روی زمین مانده بود با سر میدوید و مهم این بود که این کار را بهعنوان یک ارزش انجام میداد. مثلاً یکبار در جایی که مستقر بودیم محلی بود که در آن زباله میریختند علی داوطلبانه در کوتاهترین مدت آنجا را تبدیل بهیک باغچه سرسبز و پر گل کرد. او هر جا میرفت یک بوته یا بذری برای این باغچه میآورد».
این تغییرات چشمگیر بهزودی در پهنه کار و مسئولیتهای تشکیلاتی و انقلابی علی نیز خود را نشان داد و از او مجاهدی جدی و بسیار پرکار و تلاش ساخت. بهگفته یکی از همرزمانش: «علی واقعاًً عاشق کار و مسئولیتهایش بود. با آنچنان شوقی دنبال انجام وظایف میرفت که امکان نداشت کاری را بهتمام و کمال انجام ندهد». یکی از مسئولان علی در گزارشی پیرامون ویژگیهای او نوشتهاست:«وقتی کاری بهعلی سپرده میشود میتوان روی انجامش اطمینان خاطر داشت او با اتکا بهشور و عشق بیکرانی که در درونش شعله میکشد بههرقیمت شده کارهایش را انجام میدهد». این ویژگیهای برجسته انقلابی بود که از علی چهرهیی محبوب و دوست داشتنی نزد همرزمانش میساخت. همرزمی که مدتی با او در یک جا کار میکرد، نوشته است: «در مدتی که با علی کار میکردم شخصیت مهربان و خونگرم او بهقدری مرا جذب کرد که وقتی چند روز نبود یا بهمأموریتی میرفت غیبتش کاملاًًبرای همه ما محسوس بود و بهانهاش را میگرفتیم». همرزم دیگری درباره او میگوید:« او از کارش انگیزه میگرفت و این نشاط ایدئولوژیک را در تمام مناسباتش جاری میکرد. بههمین دلیل کار کردن با علی واقعاً ًلذتبخش بود. او بهراستی آتشفشانی از انرژی آزاد شده بود که پیوسته فوران میکرد و میخروشید. ظرفیتی که او برای تغییر خودش ارائه میداد همه را مبهوت میکرد. من بارها وقتی او را میدیدم از خود سؤال میکردم منبع این همه دینامیسم کجاست؟ و او بهچه عروةالوثقایی چنگ زده که این گونه بهصورت روزمره تغییر میکند».
یکی از مسئولانش میگوید: «دلیل تغییرات موفق و جهشآسای علی تنها در یک کلمه خلاصه میشود. او مبارزه را با تمام وجود انتخاب کرده بود و بهالزاماتش پایبند بود. او بهخوبی میدانست که لازمه مبارزه کردن این است که اصالت را نه در درون خود، که در بیرون ازخود بیابد. در آموزشهایی که بهاو میدادم بهاو سخت میگرفتم. یکبار بهاو گفتم اگر میخواهی راننده خوبی شوی باید این کارها را بکنی. فکر میکردم رنجیده شود. ولی او با خنده همیشگی خودش گفت: «اگر فکر میکنی من از انتقادات تو اذیت میشوم اشتباه میکنی. بزرگترین ارزشی که یکنفر برای یک مجاهد خلق قائل است این است که بهاو انتقاد کند.
باری، ”پرنده در پرواز رهایی” را کسی جز اشقی الاشقیا شکار نمیکند، روز 25آبان 1379مجاهد شهید علی ملک محمدی، توسط خیل مزدوران هار و سرکوبگر رژیم در منطقه صفا شهر شیراز مورد شناسایی و محاصره قرار میگیرد و طی یک درگیری نابرابر حماسی بهشهادت میرسدو خاک میهن را با خون پاکش رنگین میکند، یادش گرامی و راهش پر رهروباد.
۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه
مجاهد شهید پروین گیلانی
مجاهد شهید پروین گیلانی
محل تولد: اهواز
شغل - تحصيل: دانش آموز
سن: 17
محل شهادت: همدان
زمان شهادت:1360
در آسمان پر ستاره، خوشه پروین، از نام تو، پر نور می شود
پاینده یاد مجاهد شهید پروین گیلانی
پروین گیلانی، میلیشیای پرشوری بود که درجریان انقلاب ضدسلطنتی، درحالیکه بیش از 14سال نداشت، بهمبارزه پیوست. بعد از پیروزی انقلاب مدتی در ارگانهای مختلف تجربهاندوزی کرد و مشغول بهکار شد. پس از مدتی بهماهیت ارتجاعی خمینی پی برد و بههواداری از مجاهدین پرداخت. پس از 30خرداد60 پروین قهرمان بهمبارزه مسلحانه علیه دژخیم جماران روی آورد. در این فاصله بههمدان منتقل شد و در تیمهای نظامی آنجا سازماندهی شد. پروین در این مرحله نیز از خود شجاعت و جسارت فوقالعادهیی نشان داد. او در تظاهرات مسلحانه 5مهر60 فعالآنه شرکت کرد و در این روز با دو خواهر دیگر همتیمش بهکمیته ضدخلقی در میدان همدان با نارنجک و سه راهی حمله کرد. در این عملیات متهورانه بود که پروین دستگیر و بهزیر شکنجه برده میشود. اما شکنجههای وحشیانه نیز نتوانست در عزم استوار او خللی بهوجود آورد. او صحنه دادگاه چند دقیقهیی خود را بهدادگاهی برای مزدوران تبدیل کرد. مجادله شجاعانه او با حاکمشرع خمینی بسیار معروف و گویای روحیه رزمنده این مجاهد قهرمان است.
پروین گیلانی میلیشیای 18ساله مجاهد خلق بهمحض ورود بهدادگاه فریاد زد: مرا بهچه جرمی محاکمه میکنید؟
حاکم شرع : جرم تو پرتاب سهراهی بهچادر پاسداران است.
پروین : آن سهراهی را من پرتاب نکردم.
حاکم شرع : حالا که دستگیر شدهای، از ترس میگویی نکردهام. از روز اول میخواستی بهفکر چنین روزی باشی.
پروین : من اگر الآن یک اسلحه داشتم اول از همه تو را میکشتم تا بدانی که من از شماها نمیترسم.
حاکم شرع : سر عقل بیا و همین حالا توبه کن، تا خداوند از گناهانت بگذرد.
پروین : من؟ در حضور تو کثافت توبه کنم؟ تو در دادگاه خلق محاکمه خواهی شد. من از خدا میخواهم که مرا ببخشد. چون پیش خدا شرمندهام که هنوز هیچ یک از شما را نکشتهام و دنیا را ترک میکنم.
پروین قهرمان در 9مهر، یعنی چهار روز پس ازدستگیری بهجوخه تیرباران سپرده میشود.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
پروین گیلانی میلیشیای 18ساله مجاهد خلق بهمحض ورود بهدادگاه فریاد زد: مرا بهچه جرمی محاکمه میکنید؟
حاکم شرع : جرم تو پرتاب سهراهی بهچادر پاسداران است.
پروین : آن سهراهی را من پرتاب نکردم.
حاکم شرع : حالا که دستگیر شدهای، از ترس میگویی نکردهام. از روز اول میخواستی بهفکر چنین روزی باشی.
پروین : من اگر الآن یک اسلحه داشتم اول از همه تو را میکشتم تا بدانی که من از شماها نمیترسم.
حاکم شرع : سر عقل بیا و همین حالا توبه کن، تا خداوند از گناهانت بگذرد.
پروین : من؟ در حضور تو کثافت توبه کنم؟ تو در دادگاه خلق محاکمه خواهی شد. من از خدا میخواهم که مرا ببخشد. چون پیش خدا شرمندهام که هنوز هیچ یک از شما را نکشتهام و دنیا را ترک میکنم.
پروین قهرمان در 9مهر، یعنی چهار روز پس ازدستگیری بهجوخه تیرباران سپرده میشود.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)