۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهد شهید حسین گندمی - کارگری جان برکف و انقلابی


متولد: هندیجان، سال 1354
تاریخ پیوستن به سازمان: سال 1379 با عبور از اروندکنار

حسین سال 1379 و در دافعه از ظلم و ستم آخوندی که جز فقر و بیکاری و اعتیاد ارمغانی برای مردم نیاورده بود، جذب مبارزه و آرمانهای مجاهدین شد و با ترک خانه و کاشانه، و با عبور از اروند کنار در سودای پیوستن به مجاهدین، وارد عراق شد و سرانجام به‌دنبال 15سال مبارزه سراسر ابتلاء و آزمایش، رو سپید و سرفراز، جان فدای آرمان آزادی و آبادی ایران کرد.

حسین خود در زندگینامه‌اش نوشته: خیاطی که او برای کار نزدش رفته بود، یک هوادار مجاهدین بود. خیاطی که پس از کسب شناخت مکفی از حسین، او را با نام و آوازه مجاهدین خلق آشنا می‌کند تا جاییکه پس از مدتی با یکدیگر هنگام کار دوزندگی، به رادیو صدای مجاهد گوش می‌کردند. او سپس با نشستن پای برنامه تلویزیونی مجاهدین (سیمای مقاومت) چشمش به دنیای دیگری باز می‌شود.

حسین سرانجام تصمیمش را می‌گیرد و پس‌انداز چند ساله‌اش در مشاغلی هم‌چون، صیادی، گچ بری و خیاطی را به یک راه بلد می‌دهد و با پذیرش همه خطرهای محتمل، با عبور از مرز آبی ایران و عراق خود را به قرارگاههای مجاهدین می‌رساند و به یک اشرفی تمام‌عیار تبدیل می‌شود.

نامه‌ها، وصیت نامه‌ها و عهد و پیمانهای کارگر انقلابی مجاهد خلق، حسین گندمی نشان از پر شورترین فصل زندگی او دارد.
او در یکی از تجدید پیمانهایش نوشته: ”من مجاهد خلقم، مجاهد می‌مانم و مجاهد می‌میرم... . در این رابطه از همرزمان و سازمان و یاران اشرف‌نشان و مردم ایران که شاهد سوگند مجاهدی من بوده‌اند می‌خواهم که روی من حساب کنند... من مبارزه با رژیم کثیف و خون‌آشام خمینی که هر روز از ملتم قربانی می‌گیرد را با آگاهی کامل و اختیار و عشق بی‌پایان انتخاب کرده‌ام.

از این‌که چنین سازمانی وجود دارد که من بتوانم حق خود و ملت قهرمان ا یران را از این وطنفروشان پست بگیرم خدا را شاکر هستم. و از خدا می‌خواهم در این راه مرا ثابت قدم نگهدارد و افتخار اینرا به من بدهد که خون ناچیزم را فدای خاکپای خواهر مریم و برادر مسعود به‌خاطر کمک به راهیافتگی من عطا کرده (کنم).“

حسین قهرمان، در نامه‌یی به خواهر مریم در تاریخ 10شهریور 93 نوشته بود:
 ”همیشه با این آرزو زندگی می‌کنم و امیدوارم بتوانم یک روز از خجالت زحمات شما دربیام و شما را به خلق اسیرمان برسانم“
حسین که اینک مراحل چشمگیری از رشد انقلابی را طی کرده، در نهایت پختگی سیاسی و شهامت انقلابی، در نامه‌یی دیگر به رهبر عقیدتی‌اش می‌نویسد:
 ”خدا کند رژیم با این وضعیت بحرانی وحشتناکی که دارد و فشاری که با این بحثها روی آن آوردیم، شلیک کند.“

حسین در جریان 15سال مبارزه حرفه‌ای در صفوف مجاهدین و با عبور از کوره ابتلا‌ئات مختلف، به یک کادر زبده مجاهد خلق تبدیل شد. مجاهدی که در برابر سهمگین‌ترین توطئه‌های سیاسی و مرگبارترین عملیات زمینی 88 و 90 یا حملات موشکی، با خونسردی و استواری بایسته یک مجاهد کار کشته، قهرمانانه ایستاد و از آرمان آزادی و برابری برای مردمش دفاع کرد.

به این ترتیب حسین قهرمان، سرشار از اندیشه‌های پاک مجاهدین و انقلاب مریم رهایی، سرانجام در غروب روز هفتم آبان 94 و در جریان موشک باران زبونانه آخوندها بر روی کمپ لیبرتی، خون پاکش را فدای آزادی مردم و آبادی میهنش کرد تا همه، به‌ویژه کارگران ایرانزمین، در میهنی پاکیزه از ظلم و ستم آخوندی، جهان بهتری بسازند.

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهد شهید عبدالرضا وادیان - دردمندی عاشق با عزمی استوار


آفتاب گرم خوزستان، دستان پینه بسته پدر، چهره تکیده مادر و فقر و رنج مردمی که زندگی نکرده، زندگی‌شان سپری می‌شد!

این شرایط، عبدالرضا را از کودکی با دردهای مردم محروم آشنا کرده بود، دردهایی که او را از نوجوانی به ‌جستجوی درمان برمی‌انگیخت، تا این‌که با مجاهدین آشنا شد و عاشقانه پیوست.

خود در این باره نوشته است:
 «... در سال 58 از طریق اطلاعیه و بچه‌های محله، با سازمان آشنا شدم. آشنایی من با سازمان همراه بود با کاندیداتوری برادر مسعود برای ریاست‌جمهوری... از همان زمان فعالیت خودم را به‌طور نیمه‌وقت شروع کردم... در محله‌مان دکه‌ای به نام ”4خرداد“ (برای فروش نشریه و کتابهای سازمان) دایر کردم... یکبار در دانشکده نفت آبادان، کاک صالح (ابراهیم ذاكرى) یک سخنرانی داشت، من هم جزو نفرات حفاظت او بودم... در سال 59 در سخنرانی ”چه باید کرد“ برادر مسعود، همراه با تعداد زیادی از بچه‌های میلیشیا، در مدار نزدیک (برای حفاظت) قرار داشتیم»...
پس از 30خرداد و آغاز مقاومت سراسری در برابر استبداد خمینی، مجاهد قهرمان عبدالرضا وادیان، مسئولیتهای خودش را در شرایط و مأموریتهای مختلف از جمله در امارات به‌خوبی برعهده گرفت.

سرانجام در سال 1366 عبدالرضا به منطقه مرزی اعزام شد و به‌عنوان رزمنده‌یی پرشور در صفوف یکانهای رزمی ارتش‌آزادیخش قرار گرفت.
 «... بعد از تمام کردن دوره آموزشی، وارد گردانهای رزمی شدم... در عملیات موسیان شرکت کردم. سپس به اشرف منتقل شدم»....

سال 1382، امواج بنیان‌کن توطئه و تهاجم، توسط ارتجاع و استعمار، سازمان مجاهدین را در نوردید. اما اشرفیها پایداری کردند و شعله مقاومت برای سرنگونی دیکتاتوری ولایت‌فقیه را، فروزان نگاه داشتند. عبدالرضای قهرمان یکی از این اشرفیهاى پایدار و سرفراز بود. عزم او برای پایداری و نبرد در سخت‌ترین شرایط، در نوشته‌هایش موج می‌زند:
26آبان 91: «... برای من همین بس که مجاهد بمانم و مجاهد بمیرم. این همه شرفم و همه آرزویم است. هیچ چیز دیگری نمی‌خواهم. تا دنیا دنیا هست، از عهد و پیمانم با رهبرانم، برادر مسعود و خواهر مریم، دست برنمی‌دارم. مجاهدی هستم با عزمی جزم و آهنین»....

نقشه مسیر سال 1393: «... خدایا، در شب قدر پیمان می‌بندم و سوگند می‌خورم که در مسیر برادر مسعود و خواهر مریم، بمانم. مجاهدی باشم که هر قدر زمانه بدتر و مسیر پرپیچ و خم‌تر باشد، از تمام سختی‌ها استقبال کنم»...

سرانجام مجاهد قهرمان، عبدالرضا وادیان، که در برابر تمامی توطئه‌ها و حملات و شرایط سخت، همراه با همه اشرفیها چون کوه ایستاده بود، در حمله موشکی شامگاه 7آبان 94، در لیبرتی بر عهد و پیمانهایش وفا کرد و جاودانه شد. او در مرداد91 ضمن ترسیم نقشه مسیر زندگیش، این پایان درخشان را چنین تصویر کرده بود: «... کوهها بلرزند، اما مجاهد اشرفی و لم‌یرتابو نمی‌لرزد... باشد که خون من نهالی رویان و چشمه‌ای جوشان برای خلق قهرمان باشد»....

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهد شهید محمد جواد میرسالاری - میلیشیای پرتلاش هفتگل


متولد: 1343 هفتگل خوزستان
پیوستن به ارتش آزادی 1376
مجاهد قهرمان جواد سالاری در اعتصاب غذای سال 1392 لیبرتی گفته بود:
 «ما به‌رغم تمامی تعهداتی که مبنی بر حفاظت به ما داده شده بود ولی متأسفانه 5 بار تا حالا مورد حمله و کشتار وحشیانه و گروگانگیری واقع شدیم. به‌رغم تمام این جنایتها در سکوت و بی‌عملی تمام مقامات مسئول قرار دارند و هیچ‌گونه عملی رو در رابطه با این جنایات رژیم و دولت مالکی انجام نمی‌دهند، بنابراین برای اعتراض به این سکوت و بی‌عملی مقامات من به تنها راه ممکن که همان مایه گذاشتن از جسم و جانم است دست زدم. از این فرصت استفاده می‌کنم و به تمامی اشرف‌نشانان و حامیان مقاومت که همگام با ما در ارتباط با این جنایت جنایتکارانه دست به اعتصاب زده‌اند صدبار درود و سلام بیکران می‌فرستم».

جواد در زندگینامه‌اش نوشته است:
 «سال اول دبیرستان بودم که همگام با دیگر دانش‌آموزان در تظاهرات ضدرژیم شاه شرکت می‌کردم. پس از پیروزی انقلاب... ... . از طریق خواندن نشریه مجاهد، کتب زندگینامه شهدا و شرکت در بحثهای آنموقع، با سازمان آشنا شدم».
 «پس از چندی به تشکیلات دانش آموزی سازمان وصل شدم. ... کارمان چاپ و پخش تراکت و شعارنویسی، فروش نشریه، ... بود. در 31خرداد 60 دستگیر شدم، به دادستانی مسجدسلیمان فرستاده شدم. در آنجا به اتهام هواداری از سازمان به دو سال حبس محکوم شدم که این دوران را در زندانهای مسجدسلیمان و قزلحصار کرج گذراندم. پس از دو سال به علت عدم احراز توابیّت از سوی دادستانی، مجدداً محکوم به دو سال حبس شدم..»...

میلیشیای پرتلاش هفتگل پس از آزادی بالاخره موفق به خروج از کشور می‌شود و پس از عبور از هند و هلند، دوباره قافله‌ی مقاومت را می‌یابد و خود را به ارتش آزادیبخش ملی ایران می‌رساند. تا برای رزم رهایی حاضر بودن خود را اعلام کند:
از آن پس محمدجواد در میدانهای پایداری در اشرف و پس از آن لیبرتی مبارزه‌اش را با سوگندها و تجدیدعهدهایی پیاپی تا آخرین نفس استمرار می‌بخشد:
مجاهد سرفراز محمدجواد میرسالاری در 28تیر93، نقشه مسیر خود را در شب شهادت علی علیه‌السلام چنین رقم زد:
 «بگذار رژیم زهر خورده‌ی آخوندی جهت فرار از نابودی محتومش، دست به هر حیله و ترفندی بزند اما ای شیر خدا! می‌خواهم گواهت بگیرم که برای من مجاهد خلق، افتخار، همان مجاهد بودن و مجاهد مردن است. افتخار وفا به عهد و پیمانم با راهبران عقیدتی‌ام و عزم جزم برای رساندن امانت مردم ایران (است). و از تو می‌خواهم که من را در این راه ثابت قدم و استوار بگردانی. جهت تحقق این خواسته بیشتر از پیش خود را نیازمند و متعهد به انقلاب و مکانیزم آن، جمع خواهران و برادران مجاهد خلقم و زدودن هر گونه ضدارزشهای مجاهدی می‌دانم. محمد جواد میرسالاری 28ـ 4ـ 93»

سلام بر او، روزی که پای در نبرد با دیکتاتوری و ارتجاع، برای آزادی گذاشت، 
روزی که در شکنجه‌گاه به‌ مقاومت ایستاد، 
روزی که لباس ارتش آزادی پوشید
و روزی که در اوجی پرشکوه به‌ جاودانگی پرواز کرد.

نگاهی به زندگی انقلابی مجاهدی شهید ابوطالب هاشمی - پرشور و مسئولیت‌پذیر


متولد 1340 اوز لارستان
37سال سابقه فعالیت سیاسی

من مجاهد خلق ابوطالب هاشمی با تمسک به انقلاب مریم پاک رهایی و آرمان رهایی بخش سازمان پرافتخار مجاهدین خلق در با شکوه‌ترین سرفصل و حماسی‌ترین پایداری دوران... . با شعار هیهات مناالذله یکبار دیگر با راهبران عقیدتی‌ام مسعود و مریم تجدیدعهد می‌کنم که تا سرنگونی رژیم ضدبشری ولایت‌فقیه از پای ننشینم.

این، یک معرفی‌نامه کوتاه ایدئولوژیک مجاهدیست که در شامگاه 7آبان 94 و در جریان موشک‌باران لیبرتی، تمامی زندگی و آرزوهای خود را وقف آزادی مردمش کرد.

ابوطالب در نامه‌ای، داستان پیوستن خود به مجاهدین را این‌گونه تعریف کرده: در سال 58 با خواندن نشریه و کتابهای سازمان، با سازمان آشنا شدم، علت پیوستنم به‌خاطر مواضع برحق ایدئولوژیک ـ سیاسی ـ استراتژیک سازمان برای مبارزه با استثمار برای تحقق جامعه بی‌طبقه توحیدی است که آرمان خود را در سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران جستم.

مجاهد قهرمان ابوطالب هاشمی در تمامی مراحل زندگی انقلابیش همواره مجاهدی پرتوان و مسئولیت‌پذیر و پیشقدم در به‌دوش گرفتن مسئولیتهای سنگین و سخت بود. عشق به مردم و آزادی و درک عمیق از ایدئولوژی مجاهدین از ویژگیهای برجسته او بود.

ابوطالب در وصیتنامه‌اش نوشته بود: «گرچه زندگی زیباست اما وقتی که در یک طرف محرومان، گرسنگان، استثمار شده‌ها و در طرف دیگر استثمارگران، غارتگران و جلادانی چون خمینی می‌باشند، هیچ زندگی بهتر از زندگی مبارزاتی و هیچ صوتی دلنشین‌تر از صدای مسلسل، و هیچ عطری خوشبوتر از عطر باروت نیست.

و در نامه‌یی به رهبر عقیدتی‌اش گفته بود:
 ”خواهر مریم عزیز... براستی:
اگر انقلاب شما نبود و آن شعار جبرشکن ”می‌توان و باید“ !
چگونه این همه توفان حوادث و توطئه و مهیب‌ترین بمبارانهای تاریخ را از سر می‌گذراندیم... . شما به ما آموختید که مقاومت و پایداری برای آزادی هیچ حد و مرز و محدودیتی به‌رسمیت نمی‌شناسد.
می‌توان و باید با دستی خالی اما با قلبی پر از یقین و ایمان بر آمده از خورشید انقلاب، طی طریق نمود.
می‌توان و باید به مصداق آیه ”موتوا ثم احیاهم“ با فدای همه چیز خود، در مداری بسا بالاتر، خود را احیا کنیم. این رمز ماندگاری مجاهدین است. “
ابوطالب در نامه دیگری به تاریخ 15مرداد 94 به خواهر مریم نوشته بود:
 ”خواهر مریم عزیز... . گفتنیها بسیار زیاد است که در این سطور نمی‌گنجد. در این‌جا با همه علایق و عشقی که به شما و برادر دارم، احساساتم را فرو می‌خورم تا فرصتی دیگر، اگر خدا بخواهد “
گرچه ابوطالب فرصت بیان همه آنچه را که می‌خواست بگوید، نیافت اما زندگی و شهادت قهرمانانه‌اش، همه آنچه را که دانستنش برای نسل امروز ضروریست، به روشن‌ترین بیان، گویا کرد:
ایستادگی در برابر ظلم و مبارزه در راه آزادی مردم و میهن، حتی با دست خالی!
درود و بدرود ابوطالب! درود!

۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

مجاهد شهيد حسين گندمي


مجاهد قهرمان حسين گندمي
محل متولد: هنديجان
محل شهادت: ليبرتي ـ حمله موشكي 
تاريخ شهادت: 7آبان 94

مجاهد شهيد سيدمحمد جواد ميرسالاري


مجاهد قهرمان سيدمحمد جواد ميرسالاري
محل متولد: آبادان - هفتگل خوزستان
محل شهادت: ليبرتي ـ حمله موشكي 
تاريخ شهادت: 7آبان 94

مجاهد شهيد عبدالرضا واديان


مجاهد قهرمان عبدالرضا واديان
محل متولد: آبادان - خوزستان
محل شهادت: ليبرتي ـ حمله موشكي 
تاريخ شهادت: 7آبان 94

۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

مجاهد شهيد فريبا موزرمي


مشخصات مجاهد شهید فریبا موزرمی
محل تولد: ماهشهر
سن: 36
محل شهادت: عراق
زمان شهادت: 1378
جنایت تروریستی آدمکشان اعزامی رژیم آخوندی
چهارشنبه‌19خرداد ۱۳۷۸ساعت 8 صبح

یک‌اتوبوس شهری مجاهدین حامل 37 سرنشین به‌سمت اشرف در حرکت است‌ ، اتوبوس اندکی پس‌از خروج از بغداد در شمال شرق این ‌شهر با انفجار یک‌ خودرو حامل 250 کیلوگرم مواد منفجره ازنوع پلاستیک ‌که درکنار خیابان پارک شده بود، هدف سوءقصد تروریستی ازسوی مأموران وزارت اطلاعات و سپاه‌پاسداران قرار می‌گیرد. 
در نتیجه‌ این‌انفجار، شش تن از مجاهدین، شهید و 21تن دیگر مجروح می‌شوند، همچنین تعدادی از مسافرین اتوبوس دیگری که حامل شهروندان عراقی بودند، و هنگام انفجار از محل حادثه عبور می‌کرد، جراحتهای مختلفی برداشتند. 

در این‌عملیات تروریستی، مجاهدخلق فریبا موزرمی، کاندیدای شورای رهبری مجاهدین و مجاهدان شهید بیژن آقازاده نایینی، عباس رفیعی، و اکبر قنبرنژاد دردم به‌شهادت رسیدند و چند‌ساعت بعد معصومه گودرزی، کاندیدای شورای رهبری مجاهدین و جواد فتوحی از مجروحان انفجار براثر شدت جراحات وارده به‌شهادت می‌رسند و شمار شهیدان به‌ شش تن افزایش می‌یابد.



۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

مجاهد شهيد نسرين كاكايي


مشخصات مجاهد شهید نسرین کاکایی
محل تولد: آغاجارى
تحصيل: دانش آموز
سن: 18
محل شهادت: کرج
زمان شهادت: 1367
 یکی از هم بندی های مجاهد شهید می گوید 
: «وقتي در سال 1366 به زندان ديزلآباد رفتم نسرين را در آنجا ديدم او را مجاهدي ديدم پرعاطفه، دلسوز و سراپا صفا، صميميت و پاكي بود. براستي شيفتة  مجاهدين بود و با همة زندانيان ارتباط برقرار ميكرد. بعدها كه ما را به گوهردشت منتقل كردند او از زندانيان مقاومي بود كه به شرايط بد زندان اعتراض ميكردند. كينه زيادي به رژيم داشت و اين كينه درچهره اش موقع اعتراض بارز بود.  درزندان خودش رافراموش كرده  و وقف كمك به ساير زندانيان كرده بود».
سن نسرين نسبت به همة زندانيان كمتر بود. در جريان قتل عامها در سال1367  دژخيمان به او گفته بودند كه اعدامش ميكنند. يكي از زنان نگهبان دلش براي  اوسوخته و گفته بود سنش كم است، رئيس زندان در پاسخ گفته بود نه، بعد برايمان دردسر ميشود. نسرين قهرمان - در حالي كه هنوز محاكمه هم نشده بود و دژخيمان براي ترساندنش او را همراه با سري اول اسيران به ميدان اعدام ميبردند-  با شنيدن گفتگوي آنان سرفرازانه و از موضع تهاجمي ميگويد: «خون من از خون بقية خواهرانم رنگينتر نيست و از آنان جدا نميشوم. اگر قرار است آنها اعدام شوند مرا هم ببريد. افتخار ميكنم با آنان به پاي چوبة دار بروم». در محل به دارآويختن نيز با صداي بلند شعار ميدهد: «من مجاهد خلقم، از مرگ هراسي ندارم، من از خانواده شهيدان هستم، خداوند ناظر همة اعمال شماست. مرگ بر خميني! درود بر رجوي!». به اين ترتيب خود با پاي خود به استقبال مرگ سرخ خويش ميشتابد و دژخيمان را وادار ميكند او را قبل از ساير زندانيان حلقآويز كنند.
براستي اين شهيد سرفراز قتل عام مصداق اين رباعي انگيزاننده است:
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند
روبه صفتان زشتخو را نكشند
گر عاشق صادقي ز مردن مهراس
مردار بود هر آن كه او را نكشند. 


با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

مجاهد شهيد فريبا احمدي


فريبا 22ساله بود كه در تاريخ 13 مرداد 1367با خواهر 20 ساله اش فرحناز و برادر 32 ساله اش محمد كه كارمند شركت ملي گاز بود، بجرم ايستادگي بر مواضع مجاهديشان، در زندان اصفهان تيرباران شد.
همزمان با آنها خواهر ديگرشان، منيژه احمدي كه معلم و داراي يك پسر كوچك بود، در عمليات كبير فروغ جاويدان به شهادت رسيد.
به دليل ايستادگي در برابر مزدوران خميني در زندان به فريبا لقب ”خورشيد” داده بودند. 
در نوشته اي از همرزمانش آمده است :”...از بند زنان زندان دستگرد اصفهان،كار بازجويي و تصفيه زندانيان از ماهها قبل از شروع قتل عامها آغاز شده بود. بازجويي به نام عبدالله، در تير ماه، فريبا را به بازجويي برد و از او درباره موضعش سوال كرد. فريبا از هواداران دليري بود كه موضعي علني داشت و علنا از ”سازمان” دفاع مي كرد. در بند هم با شجاعت با بازجويان و نگهبانان درگير مي شد، روي ديوارها مي نوشت و حركات اعتراضي زندانيان را سازمان مي داد.
بازجو از فريبا آخرين موضعش را پرسيده بود و او جواب داده بود: ” الان مي گويم، ده بار ديگر هم بپرسيد تكرار مي كنم، با تمام وجودم سازمان مجاهدين را قبول دارم، مواضعم تغييري نكرده، شما هم هر كاري خواستيد بكنيد.”
روز هفتم يا هشتم مرداد بود كه فريبا و هفت خواهر مجاهد ديگر، كه مواضعي مشابه فريبا را داشتند صدا كردند، بعد فهميديم كه آنها را در تاريخ سيزده مرداد به جوخه اعدام سپرده اند.
اسامي آنها علاوه بر خواهرش فرحناز احمدي كه بيست ساله و دانش آموز بود، عبارت بودند از: كبري ورپشتي، فخري مجتبايي، فردوس حبيب اخياري، قدسي هواكشيان، نسرين شعاعي و خواهري بنام محبوبه.
درود بي پايان برآنان كه جملگي از شهداي سرفراز قتل عام سال 67شدند.
از خانواده مجاهد پرور احمدي، علاوه بر خواهران و برادرشان كه در سال 67 به شهادت رسيدند، دو برادر و دو پسر عمه آنها در فاز نظامي، نيز اعدام شده اند.

۱۳۹۴ مهر ۴, شنبه

مجاهد شهيد عبدالستار بامنيري


مشخصات مجاهد شهید عبدالستار بامنیری
محل تولد: آبادان
تحصيل: دیپلم
سن: 25
محل شهادت: اصفهان
زمان شهادت: 1367

مجاهد شهيد مادر عيدي پور


مادر عيدي پور از مادران شيراز بود كه يكي از فرزندانش در سال 64 و ديگري را در سال 67 تيرباران كرده بودند. او هر هفته سر مزار فرزندانش مي رفت و در آنجا با صداي بلند و كلمات محكمي عليه خميني حرف مي زد و او را لعنت مي كرد.
مادر را سر مزار فرزندانش دستگير كردند و بعد از مدت كوتاهي در آبان ماه همان سال 67، همراه برادرش در شيراز تيرباران كردند. او بهنگام شهادت 50سال سن داشت.

۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

به ياد امیر (قدرت الله ربيعي)

 

اين روزها كه ماه مرداد را پشت سر گذاشته ايم، همواره ياد و خاطره هركدام از بچه هايي كه الان در بين ما نيستند ولی همیشه در قلبمان هستند و آن حماسه های عقيدتي و ميهني را با سرفرازي و با خون خودشان آفريدند و مقاومت ما را بيمه كردند، به يادم ميايد. به عكس ها كه نگاه مي كنم از هر كدام يك خاطره و یک رزم و عشق بی پایان در ذهنم خطور مي كند و قلبم می لرزد.  قلم را زمین میگذارم و لختي فكر ميكنم، در ميان همه آنها یک فصل مشترك ميبينم: پرشور، بيباك، عاشق زندگي، عاشق وطن و اما جنگنده و فداکار براي ميهن. اين شهدا مطلقا به خود تعلق نداشتند و انگار مال خودشان نبودند، انگار پا به اين دنيا گذاشته بودند كه همه چيزهاي خوب، همه زيباييها و... هر چيز دوست داشتني را براي ديگري بخواهند و خودشان را فداي آن كنند. خودشان رنگي نداشتند، ميخواستند در بيرنگي و در سايه باشند، ولو به قيمت جان يعني عزيزترين چيزي كه هر كس دارد. اما نه!، اينها حتي جان خودشان را متعلق به بقيه ميدانستند، براي اينكه آنرا فديه رهايي نوع بشر بخصوص در وطن اسير كنند، تا همه انسانها آزاد باشند. به آنها كه فكر ميكنم ياد برادر عزيزم امير (قدرت الله ربيعي) ميافتم.
مجاهدي پرشور، سرحال و بانشاط، با قامتي بلند و زيبا، جنگندهاي بيباك، كشتي گير، فوتباليست... بقول دوستان قديمياش براي وصف شور و حال و انرژي بيحدش در جنگ و مبارزه چه در زندان و چه در خارج آن، كلمه كم مي آوردند. هر كس يك لقبي به وي ميداد، مثلا سرهنگ نترس، پرشور، شجاع و... متاسفانه همه آنها به يادم نيست و بقيه را فراموش كردهام... بله اين القاب يك مجاهد خلق از همه چيز گذشته بود. امير نه تنها بعنوان يك برادر بلكه يك همرزم دلير از خودگذشته و سرشار براي فدا هميشه در ذهنم است. در سالهاي دهه60  كه اوج اختناق و خفقان در ايران بود، او در تيمهاي عملياتي بود. هيچ كس به گرد پايش نميرسید، پاسداران شهر از دستش ذله شده بودند تا جايي كه براي دستگيرياش جايزه گذاشتند. تا اينكه در اثر خيانت خائنين يك روز خبر رسيد كه امير را در تهران دستگير كردهاند. بعد از مدتي او را به شهرستان خودمان (بندر ماهشهر) آوردند. اما اجازه ملاقات با او را به ما نميدادند. بعد از ماهها شكنجه، چون او لب از لب نگشود، دشمن تلاش كرد شايد از طريق خانواده او  را به همكاري بكشاند.

لذا در حالي كه ابتدا دشمن ميگفت وي نزد آنها نيست و خبري از او ندارند، يك روز اطلاع دادند كه مادرم براي ملاقات وي برود- البته با نيت درهم شكستن او.

وقتي دشمن در مقابل اراده مجاهد خلق كم مي آورد، هميشه به فكر راههاي ديگر بخصوص از طريق خانواده و عواطف خانوادگي مي افتد. آنها به مادرم گفته بودند فلاني كه همراه امير بوده، فرمانده وي بوده و همه چيز را لو داده و به ما گفته است كه چه فعاليتهايي كردهاند، همه چيز او لو رفته است، ما فقط ميخواهيم امير هم پاي آن را امضا كند و ديگر كاري با وي نداريم و بعد از مدتي هم او را آزاد ميكنيم. مادر سادهام هم با فكر به اينكه ميتواند جگر گوشه اش را كه بعد از ساليان دربدري و دوري ميتواند از كام مرگ نجات بدهد، گفت اين پيام را به امير خواهد داد. بالاخره ملاقات انجام شد ولي در يك فضاي وحشت، دور تا دور آنها پاسداران شب و زشتي و نكبت ايستاده بودند و مادر نيز به خيال خودش با زبان دلسوزانه به امير گفته بود كه مادر همه چيزتان لو رفته، فلاني همه را گفته تو هم بيا و امضا كن و همه چيز تمام ميشود. مادر گويا هنوز فرزندش را كامل نشناخته بود و از غوغا و خشم درونش آنطور كه بايد اطلاع نداشت و البته دشمن به خيال باطل خودش فكر ميكرد بالاخره از اين طريق روي امير و شكستن او تاثير ميگذارد. اما هيهات كه هنوز مجاهد خلق را نشناخته بود، مجاهدي كه هويتش را با  نام مسعود و وفاي به عهد شروع كرده بود. امير اما در جواب مادر و البته رو به دشمنان شب كه اطرافش را گرفته بودند، با صداي بلند و قاطع ميگويد مجاهد خلق هرگز به آرمانش خيانت نميكند، حتي اگر همه چيز لو رفته باشد. او كه اينرا ميگويد، بلافاصله مادر را از محل ملاقات خارج مي كنند. بعدا كه به امير ملاقات دادند و از ساير دوستانش هم شنيدم شكنجه و بلايي نبود كه سر وي نياورده باشند، اما امير سروي نبود كه با اين بادها سرخم كند. بله مجاهد خلق هرگز به آرمانش خيانت نمي كند. 
داستان فرار وي كه زير اعدام هم بود، خودش داستان جدايي دارد و وقتي از او سوال ميكردند در رابطه با فرارش مي گفت مگر دشمن آرزوي زنده دستگير كردنم را دوباره به خواب ببيند، مگر اينكه جسدم به دست دشمن بيافتد. او قهرمانانه از زندان و درحالي كه زير حكم اعدام قرار داشت، فرار کرد و خودش را به آنسوي مرز به عراق رساند تا در كسوت رزمنده ارتش آزاديبخش دوباره خودش را نشان بدهد. 

يادم هست شب قبل از عمليات كه برادر مسعود نام عمليات را فروغ جاويدان اعلام كردند، دنبال من گشت و بعد از پيداكردنم گفت ديدي چه اسم قشنگي براي دخترت گذاشتم! آخر اسم دخترم كه فروغ است را در آن سالهاي خفقان او انتخاب كرده بود. او به من گفته بود اسم او را فروغ بگذاريد بياد فروغ ايران كه بالاخره خواهد رسيد. و او آن شب اين موضوع را به من يادآوري كرد. 
او در اوج بود، عاشق زندگي بود، به همين خاطر عاشق خلق و مهين و هدف و هويتش بود. او در اوج هم پرواز كرد، سرفراز با عشق به مسعود و راه او. او به عهدي كه بسته بود، با سربلندي وفا كرد و آنطور كه خودش گفته بود آرزوي زنده دستگير شدنش را دشمن به گور برد و جسد پاكش در خاك ايران باقي ماند. 
من ديگر سیمای زیبای او را ندیدم. جسدش در میعادگاه تنگه چارزبر در خاک میهن ماند. ولی میدانم بقول برادر مسعود این شهدا تا ابد زنده و جاودانه هستند و خونشان فروغ ميهن ما را رقم خواهد زد.

سال 1394

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

مجاهد شهید زهرا احمدی زاده تراکمی اصل


مشخصات شهيد زهرا احمدي زاده تراكمي اصل
محل تولد: آبادان
شغل: -
تحصيل: دانش آموز
سن: 17
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1360

آنان که بی نام و بی نشان خود را فدای خلق نمودند به یاد مجاهد شهید زهرا احمدی‌زاده ویاران دلاورش
مجاهد شهید زهرا احمدی‌زاده فرمانده دلیر یکی از واحدهای عملیاتی بود که در عملیات متعددی علیه پاسداران سرکوبگر و عوامل اختناق شرکت کرد. زهرا در روز 5‌مهر‌به‌همراه واحد تحت فرماندهیش، در در خیابان مصدق مسئولیت حفاظت مسلحانه بخشی از تظاهرات را به‌عهده داشت. او در این تظاهرات طی یک درگیری و نبرد قهرمانانه شماری از پاسداران را به‌هلاکت رساند. درگیری به‌ساختمانی که مشرف به‌چهار‌راه مصدق بود کشیده شد. اعضای واحد در داخل این ساختمان موضع گرفتند و از داخل این ساختمان چندین ساعت با پاسداران جنایتکار جنگیدند. در آن لحظات از روی شنود بیسیمی که شبکه بیسیمی خود پیاپی پیام می‌داد: در ساختمان، یک تک‌تیرانداز زن مستقر است و تعدادی از برادران را شهید کرده‌اند» و درخواست داشتند که نیروی کمکی به‌آن منطقه اعزام شود. نهایتاً پاسداران جنایتکار رژیم خمینی با آر.پی.جی و سلاحهای نیمه‌سنگین ساختمان را کوبیدند و مجاهد قهرمان زهرا احمدی‌زاده به‌همراه سایر خواهرانی که عضو واحد عملیاتی او بودند، در آن‌جا قهرمانانه به‌شهادت رسیدند. یاد وراهشان گرامی و پر رهرو باد.

۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

به ياد مجاهد شهيد مهين يزدان دوست


مشخصات مجاهد شهید مهین یزدان دوست
محل تولد: آبادان
تاریخ تولد: 1343
تحصيل: دیپلم
سن: 24
محل شهادت: کرمانشاه
زمان شهادت: 1367
سابقهٌ مبارزاتی: 9سال
زندانی سیاسی: 5سال

مهین یزدان‌دوست در سال58 با مجاهدین آشنا شد و از همان‌موقع در بخش دانش‌آموزی فعالیت می‌کرد. تا فروردین سال60 فعالیتهای گسترده‌یی از‌جمله توزیع نشریه در محله‌های مختلف اهواز داشت. به همین دلیل او را دستگیر و روانهٌ زندان کردند. رئیس زندان که مزدوری به‌نام حمیدی بود با قفلی سنگین به سر او کوبید. مهین بیهوش شد و تا مدتی تعادلش را بازنیافت. در 5سالی که در زندان بود مقاومت سرسختانه‌یی در مقابل بازجوها داشت. ‌در خرداد سال67 موفق شد از ایران خارج شود و به ارتش آزادیبخش ملي ايران بپیوندد. در عمليات كبير فروغ جاويدان، مهین در تنگهٌ چهارزبر قهرمانانه جنگید و سرفرازانه به‌شهادت رسید و خون خود را فدیهٌ راه رهایی خلق کرد.
وي در وصيت نامه اش قبل از حركت با كاروان فروغ چنين نوشت:«…‌‌این وصیت را در حالی می‌نویسم که آمادهٌ عملیات رهائیبخش فروغ جاویدان هستیم و می‌خواهیم به عهدمان با خدا و خلق و عهدی که با رهبری بستیم… وفا کنیم و عزم جزم کردیم تا خمینی و مزدورانش را به خاک و خون بکشانیم و هر‌چه کهنه و ارتجاعی است از میهنمان دور بیندازیم و همای صلح و آزادی را به سرزمینمان بازگردانیم. به خدا سوگند هیچ‌کس جز این رهبری قادر به انجام این‌کار نبود. و یاد داشته باشیم ‌تمامی پیروزیهایمان را مدیون مسعود و مریم هستیم… مرا در چهرهٌ مصمم و استوار مجاهدین خواهید یافت. ‌در هنگامی که هرچه کهنه است رخت بر‌بسته و نو و سرسبزی بیاید…2مرداد67».

قسمتي از وصيتنامه شهيد با دست خط خودش 

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

مجاهد شهيد فاطمه افراسيابي


فاطمه دانش آموز فعال بود و با نام مستعار محبوبه معروف بود. محبوبه صبح 30خرداد 60 در خانه اي معروف به خانه 40نفره دستگير شده بود. ولي بدليل شجاعت و دلاوري خاصي كه داشت توانسته بود از ماشين سپاه خودش را بيرون پرتاب كند و از دست دژخيمان نجات يابد و به مبارزه اش ادامه دهد.
فاطمه هم تيم گوهر ادب آواز بود. وي پس از عمليات به تهران رفته بود تا فعاليتش را در تهران ادامه دهد. ولي در يك رفت و آمد به شيراز توسط يكي از آشنايانش شناسايي و سپس دستگير شد.
خاطرات اين عمل انقلابي را فاطمه اينچنين نقل كرده بود:
«براي اين عمل انقلابي 50خواهر مجاهد كانديد شدند ولي گوهر با صلاحيت بي نظيرش انتخاب شد.حدود 6 ـ 4ماه روي طرح كار كرديم. ابتدا قرار بود دستغيب جنايتكار را در نماز جمعه بدرك واصل كنند ولي بدليل اقدامات امنيتي شديد تصميم گرفتند عمليات را به خانه او در محله اي در وسط شهر براي روز جمعه هنگام خروج اين جنايتكار از خانه اش منتقل شود.
براي اين كار گوهر بعنوان نفر عمل كننده كه ميزان زيادي مواد منفجره در زير لباسش مخفي كرده بود و خودش را به شكل زن بارداري در آورده بود و فاطمه نفر دوم تيم علامت دهنده بود.
چند ماه روي طرح كار كرديم و گوهر خستگي ناپذير بي وقفه در شناسايي ها و تمرينات با جديت تمام شركت مي كرد.
خانه دستغيب در يك كوچه باريك و طولاني با ديوارهاي بلند بود. يك سر كوچه به خيابان منتهي مي شد و بوسيله شهرباني (در سال 61 نيروهاي سه گانه هنوز ادغام نشده بودند) حفاظت مي شد.
فاطمه و گوهر از صبح روز جمعه با تردد در مسر حركت دستغيب منتظر او بودند كه ناگهان دستغيب با 13محافظ و نوه اش از خانه اش بيرون مي آيد و فاطمه كه نفر علامت دهنده بود به گوهر علامت مي دهد و گوهر از او خداحافظي مي كند و با شتاب به سمت ماموريتش مي رود گوهر با فداي جان خود اين جنايتكار را به همراه 13محافظ و نوه اش به درك واصل كرد. »
تا حدود 3روز رژيم در خبرگزاري ها و تلويزيون اعلام مي كرد كه در مسير تردد دستغيب بمب گذاري شده. ولي بعد از پخش وصيتنامه گوهر و پخش خبر مقدس انتحاري آن هم توسط يك زن جوان مجاهد جوششي در جامعه ايجاد شد.
صبح جمعه كه وحوش پاسدار خبر را از نماز جمعه شنيدند به همه خانه هاي هواداران حمله مي كردند و كينه حيواني شان را روي هر كس به چنگشان مي افتاد پياده مي كردند. فاطمه مي گفت: «در آخرين لحظاتي كه از گوهر جدا مي شدم به او گفتم گوهر لحظه انتخاب توست. گفت من هيچ چيز پشت سر ندارم آنچه دارم در پيش روست.»
و با گامهاي بلند از من جدا شد. هرگز لبخند زيباي او را در آخرين ديدار فراموش نمي كنم.
فاطمه را بعد از دستگيري زير شكنجه هاي روحي و جسمي شديدي قرار دادند و از او مصاحبه مي خواستند. اما او قهرمانانه مقاومت كرد و سرانجام وي را در سال 61 يا 62 اعدام كردند.

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

خانواده قهرمان و مجاهد پرور ”ادب آواز“


مادر ادب آواز از جمله مادرهای دلاور شهر جهرم بود، که فقط خدا می داند، که 37 سال حکومت ننگین آخوندها، چه ها کشید، و چگونه درد فراق و رنج و شکنجه های فوق طاقت فرزندانش، و حمله و هجومهای مکرری که به خانه و خانواده اش می شد را تحمل کرد .
علاوه بر دخترش شهید مقدس گوهر ادب آواز سه تن دیگر از فرزندانش را در جریان قتل عام زندانیان سال 1367، در مرداد ماه در زندان عادل آباد شیراز به شهادت رساندند.
پسرش حسین ادب آواز  فوق دیپلم ریاضی، حسابدار بانک ، وبه هنگام شهادت 32ساله بود که در زیر شکنجه به شهادت رسید .
فاطمه ادب آواز و عصمت خواهران حسین بودند،که آنها نیز متولد جهرم بودند و در آنجا تحصیل کرده بودند.
 شهید عصمت ادب آواز به هنگام شهادت 28ساله و معلم ریاضی بود .
فاطمه قهرمان نیز که مثل خواهرش در عادل آباد شیراز تیرباران شد20ساله و بهنگام دستگیری دانش آموز دوم نظری بود. او هم مثل بقیه خانواده اش عشق و ایمان خاصی به برادر مسعود داشت.

این پروانه را نکشید!


نوشته از: حمید اسدیان

برای هادی تعالی، پروانه‌ای که می‌سوخت و نمی‌توانستیم برایش کاری کنیم جز آن که در انتظار معجزه‌ای باشیم

این پروانه را نکشید! 
من او را می‌شناسم
خانه‌اش در بیشه‌ای پرت است
که شمعهای سوخته را دفن کرده‌اند.
و می‌دانم بعد از هر باران
بر روی گلبرگها
با شبنم و نجابت قرار دارد.
این پروانه را که مردنی است
در ظهر ساکت سکوت نکشید!

پروانه‌ای که تسلیم نشد!

(در سوک هادی تعالی)

در اردیبهشت ماه گذشته توفیقی پیدا کردم و سری به آلبانی زدم. نه برای سیاحت که به قصد زیارت یارانی که بعد تحمل سالهای متمادی رنج و درد با سرفرازی از «لیبرتی» به «آلبانی» منتقل شده بودند. دیدارهر یک از این قهرمانان شرف و پایداری بیش از هر چیز درس آموز بود. در واقع با خواهران و برادرانی مواجه شدم که بعد از یک نبرد سخت و جانکاه، که مالکی وعمله و اکره‌اش، به آنها تحمیل کرده بودند پیروز شده و به میدان دیگری از نبرد منتقل شده بودند. و البته این پیروزی به بهای خون بسیاری بود که شهید شدند و بسیاری دردها که خودشان به جان خریدند. هر یک قصه‌ای و داستانی هستند که سرفرازی نسلی تسلیم ناشده را رقم می‌زنند... 
به هرحال در مدتی که آنجا بودم همواره با خودم این جمله امه سزر را تکرار می‌کردم که «شاعر باید صدای بی‌صدایان باشد» و در یک گفتگوی درونی با خود، و امه سزر، می گفتم چرا این افتخار باید تنها متعلق به شاعران باشند. و آیا نباید در تعریف انسان آگاه و انقلابی گفت: «انسان باید صدای انسان بی‌صدا باشد» ؟ این بود که پای حرفهایشان نشستم. با بیش از 50 نفرشان گفتگو کردم که حاصلش مجموعه‌ یی شد به نام «صدای بی‌صدایان باشیم».
یکی از کسانی که با او گفتگو کردم هادی تعالی بود. او را برای اولین بار در سالن عمومی ‌پایگاهی که در آن زندگی می‌کرد دیدم. قبلاً با هم آشنایی نداشتیم. اما با خوشرویی و خونگرمی بسیاری جلو آمد و با من دیده بوسی کرد. با صدایی خفه و گرفته گفت: می‌بخشی من نمی‌توانم بلند صحبت کنم.
بعد که رفت شهرام معرفی‌اش کرد. شصت سالی سن دارد و علت این‌که نمی‌تواند بلند صحبت کند سرطان ریه‌ای است که چهار سال است او را رنج می‌دهد. صدایش «خفه» بود اما خودش با لبخند و چشمانی هوشیار پیام از سرزندگی می‌داد. شهرام گفت: چندی پیش برده بودمش دکتر. به قدری سرحال بود که دکتر ابتدا فکر کرد من بیمار هستم. وقتی هم به او گفتم که بیماری که باید ویزیت شود‌ هادی است باور نکرد. به‌خصوص وقتی پرونده‌اش را خواند زد زیر گریه. دکتر او در آلبانی یک دکتر مسلمان به نام دکترعلی است. فرد بسیار روشنی است. هربار که‌ هادی را می‌بیند گریه می‌کند. می‌رود همکارانش را صدا می‌کند تا بیایند و‌ هادی را ببینند. و‌ هادی با همان صدای خفه و گرفته قاه قاه می‌زند زیر خنده. چند روز بعد شهرام گفت وضعیت هادی بسیار خطرناک است. یعنی کار از پیگیری و شیمی‌درمانی و این مسائل گذشته. باید فقط منتظر بود تا «کی رسد اجل؟». من هم داشت گریه‌ام می‌گرفت. یکی دیگر از دوستانش برایم تعریف کرد که راضی کردن‌ هادی به آمدن به آلبانی مصیبتی بوده است. در یک نشست عمومی ‌همه را به گریه می‌اندازد. هرکاری می‌کنند راضی نمی‌شود بیاید. زار زار می‌گریسته و می‌گوید من می‌دانم مدت زیادی به عمرم باقی نمانده. ولی می‌خواهم همین جا میان شما بمیرم. و حالا به این‌جا آمده است. در کارهای جمعی بسیار فعال است و ورزشش قطع نمی‌شود.
روزهای بعد با هادی «اخت» شدم. کار زیاد مشکلی نبود. به قدری گرم و خوش صحبت بود که بیشتر زحمت در تنظیم رابطه را او می‌کشید. با او صحبت کردم و از او خواستم مقداری از وضعیت خودش در همین سالهای اخیر بگوید. گفت و شنیدم و می‌خواستم خون بگریم. و می‌خواستم نه یک بار که صدبار صورت و دست و پایش را غرق بوسه کنم. (نوار صحبتهایش را پیاده کرده‌ام که در پایان همین نوشته می‌خوانید). روزهایی که نصیبم شده بود به پایان رسید. باید باز می‌گشتم. در حالی که قلبم نزد تک به تک خواهران و برادرانم تکه‌تکه شده بود. روز آخری که آنجا بودم چهارشنبه‌ای بود مصادف با میلاد امام زمان. در پایگاه جشنی برپا بود و قرار بر«شام جمعی» بود. در سالن هادی را دیدم. نجیب و ساکت نشسته بود و تلویزیون را تماشا می‌کرد. با هم گپی زدیم. چند بار سعی کرد و از شرم سرخ شد. می‌دانست که راهی هستم. با شیطنت لبخندی زد و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت: بیا برویم یک شطرنجی با هم بزنیم می‌خواهم ببرمت! بیشتر نتوانست حرفی بزند. رفتیم و بساط را چیدیم. او دست به تهاجم زد. اما من مگر در آنجا بودم؟ همه به این فکر می‌کردم که روز آخری است که هادی را می‌بینم. شب بعد از باختی که به هادی داشتم در یادداشتهای روزانه‌ام نوشتم: از بس این بشر نجیب و شریف است تمام دستگاه فکری و عاطفی آدم به هم می‌ریزد. به او نگاه می‌کردم و بغضی در درونم منفجر می‌شد. تصور این‌که این همه نجابت و شرافت را از دست بدهیم آدم را گیج می‌کند. احساس می‌کردم یک سرمایه‌یی از این جهان بی‌شرافت کم می‌شود. دلم نمی‌خواست او را ببینم و خاطره‌ای از او بیندوزم. دلم نمی‌خواست حتی به چهره‌اش نگاه کنم و به چشمهایش خیره شوم. مثل شمشیر برنده بودند. دلم می‌خواست و احساس می‌کردم ظرفیت این‌که روزی را ببینم که او نباشد را ندارم».
این بود که شعر «این پروانه را نکشید» به او تقدیم کردم و در نهانخانه‌ام محفوظ مخفی‌اش کردم بی‌آن که دلم بیاید به کسی بگویم. چه می‌توانستم بکنم؟ روزهای بعد حتی یک روز نبود که بی‌یاد او به‌سر کنم. در یادداشتهای روزانه‌ام نوشته ام: «دردناک است. بسیار دردناکتر از شهید شدن یکی از برادرانم. ای کاش می‌شد و می‌توانستم برای او کاری کنم. با تمام دل و قلبم می‌گویم ای کاش چشمی یا کلیه‌ای و یا خونی نیاز داشت و به او می‌دادم. شاید که مفید بود برایش».
تا این‌که اجل در رسید و خبرش را شنیدم. با چشمی اشکبارو قلبی پرکینه نسبت به قاتلان او که آن قدررنجش دادند. یقین دارم که می‌توانیم از همه رنجهای فردی خود بگذریم. اما اجازه نداریم از جلادان و خائنان در گذریم. اجازه نداریم فراموش کنیم که نفس کشیدن ما در این وادی چقدر مدیون صدای خفه هادیها است. و با تمام وجود باید صدای او باشیم که گفت: «تا آخرین نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین» شب هادی 
را دیدم. با او حرف زدم و تجدید پیمان کردم. و صبح نوشتم: «به مقوله‌ای به نام «هادی تعالی» از موضعی دیگر نگاه می‌کنم. هادی راهی «خانه دیگر» است. چه فرقی با ما دارد؟ ما هم همگی راهی خانه دیگر هستیم. منتها هادی در رفتن یک زمان نسبی را در اختیار داشت و ما کمتر و یا به‌ صورت پنهان و مخفی روانیم. پس رفتن او نباید زیاد دل سوز باشد. اگر که یقین داشته باشیم او به «خانه دیگر» می‌رود و ما هم از پی او روانیم. این دید به من آرامش می‌دهد. هدر نشدن. برباد نرفتن. برعکس به جاودانگی رسیدن. محو شدن در تمام هستی. و هستی جدید یافتن. هادی پیشتاز است. خوش به‌حالش که سرفراز می‌رود. بکوشم من نیز چون او بروم. در «خانه دیگر» با هادی شطرنج بازی خواهم کرد و حتماً او را خواهم برد. بعد می‌خندیم و دفعه بعد او مرا خواهد برد. در خانه دیگر هادی با صدای بلند برایم حرف خواهد زد». تا آخرین نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین

(شهادتنامه ‌هادی تعالی) 
هادی تعالی: من متولد 1333 در شیراز هستم. از فاز سیاسی با سازمان آشنا و فعال بودم. ولی ارتباطم قطع شده بود و در نتیجه 7سال فراری بودم. تا این‌که در سال67 با قاچاقچی به عراق و اشرف آمدم. در فاصله این چند سال دو سه بار به مدت کوتاه زندان بودم. به بهانه این‌که در خانه‌ام برای مجاهدین سلاح مخفی کرده‌ام. یا دستگاه تکثیر نشریه داشته‌ام. خانه‌مان را زیر و رو کردند و با خود بردند. گذشت و من به اشرف رسیدم. سالم بودم و کار می‌کردم. (با شیطنت می‌خندد و می‌گوید خیلی هم شیطان بودم) تا این‌که آمریکایی‌ها به عراق آمدند. ما در واقع محاصره شدیم. (به‌ شدت سرفه می‌کند و عذرخواهی می‌کند که نمی‌تواند بلند حرف بزند) من برخی علائم بیماری را در خودم می‌دیدم ولی به من اجازه رفتن نزد دکتر متخصص را نمی‌دادند. تا این‌ که در 2012 نوبت من شد و به بغداد برای ویزیت رفتم. دکتر گفت دو تومور توی ریه‌ام گسترده شده و امکان زنده ماندنم بسیار کم است. باید شیمی‌درمانی می‌کردم. ولی مگر اجازه می‌دادند؟ تازه سهمیه ما مگر چقدر بود؟ دیگرانی بودند که نسبت به من الویت داشتند. بالاخره نوبت شیمی‌درمانی رسید. من نیاز به 4 ساعت شیمی‌ درمانی داشتم. ولی مأموران همراه ما که از استخبارات بودند به دکتر گفتند ما نمی‌توانیم 4 ساعت صبر کنیم. سرم را از دستم کشیدند و به تخت خودم برگرداندند. کاری نمی‌شد بکنم. آمدم به کمیساریا شکایت کردم. جوابی ندادند. دو ماه بعد، مجددا، نوبتم شد و به بیمارستان رفتم. این بار سرعت سرم را زیاد کردند. به جای 4 ساعت یک ساعته شیمی‌ درمانی شدم. اما نمی‌شد. تشنج می‌گرفتم و کار انجام نمی‌شد. هر بار با یک بهانه‌ای. به بیمارستان رفتن هم برایم مصیبت بود. هربار بقدری من را توی آفتاب داغ معطل می‌کردند که وقتی به بیمارستان می‌رسیدیم وقت گذشته بود. دکتر رفته بود یا قسمت مربوطه تعطیل شده بود. بی‌نتیجه برمی‌گشتیم. 11بار به بهانه‌های مختلف من را سر دواندند. یک بار گفتند مترجم نیست. یک بار گفتند خودرو خراب است و یا دکتر عمل دارد و ازاین قبیل بهانه‌ها. بچه‌های خودمان برایم یک مصاحبه با رسانه‌های عربی ترتیب دادند. من وضعیت خودم را تشریح کردم. استخباراتی‌ها مقداری ترسیدند و گفتند این بار سر ساعت می‌بریم بیمارستان. اما وقتی بردند که دیگر دیر شده بود. کار از کار گذشته بود. دکتر گفت با این وضعیت باید در بیمارستان بستری شوی. ولی نگذاشتند بستری شوم. با زور برم گرداندند. آمدم دو بار دیگر به کمیساریا شکایت‌نامه نوشتم. ولی هیچ کاری نکردند. وضعم روز به روز وخیم‌تر می‌شد. 25 کیلو از وزنم کم شده بود. اما هر بار برای یک بیمارستان رفتن باید سه ساعت تمام زیر آفتاب جلو در می‌نشستم و منتظر می‌ماندم. استخباراتی‌ها علناً می‌گفتند اینقدر ترا این‌ جا نگه می‌داریم تا از همین بیماری بمیری. یا دست از مبارزه و سیاست و سازمان بردار. دست از کارهایت بردار. تو را به خارج می‌فرستیم تا درمان شوی. بعد برای در باغ سبز نشان‌دادن می‌گفتند درخواست داده‌ایم که بهداری کمپ قبول کند تو از امکانات بهداری استفاده کنی. حالا بهداری کمپ چه بود؟ هیچ امکانی نداشت حتی یک کپسول اکسیژن برای بیمارانی که وضعیت حاد و حمله آسمی‌ داشتند نداشت. تنها قرصی که به هر بیماری می‌داد یک خشاب پاراسیتول بود. با وجود مزدوران عراقی ولم نمی‌کردند. 
می‌گفتند بیا برو خارج آنجا امکانات درمانی برای معالجه هست دست از مبارزه بردار! من هم صراحتاً به آنها می‌گفتم: من تمام زندگی‌ام را در راه مبارزه گذاشته‌ام. این هم بخشی از مبارزه من است. من جانم را کف 
دستم گذاشته‌ام و حاضر نیستم میدان را ترک کنم. در این میان وضعم روز به روز وخیم‌تر می‌شد. تقریباً 7 ماه نتوانستم پایم را از تخت به زمین بگذارم. دو نفر همیشه زیر بغلم را می‌گرفتند. وزنم شده بود 48 کیلو. 
نزدیک‌ترین دوستانم هم نمی‌توانستند من را تشخیص دهند. درد واقعاً گاهی خسته‌ام می‌کرد. گاهی حتی یک مسکن هم نداشتم. به هرکس هم نامه می‌نوشتم می‌گفت دست از مبارزه بردار و بیا برو خارج! من هم 
می‌گفتم حسرت یک آه را هم به دلتان می‌گذارم. مجاهد بوده‌ام و مجاهد هستم و مجاهد خواهم مرد! وقتی هم که به لیبرتی رفتیم وضعیت بدتر شد. فشارها افزایش یافت. نه تنها در مورد من که در مورد همه بیماران. بیش از 30نفر بیمار سرطانی و صعب‌العلاج داشتیم. همگی‌شان تحت فشار بودند. از انجام یک 
عکسبرداری معمولی هم ممانعت می‌کردند. در سال2011 یادم هست که بیش از 400 نفر منتظر آزمایش و عکسبرداری بودند. مأموران دولت عراق اجازه نمی‌دادند به بیمارستان برویم. روز به روز وضعیت بیماران بدتر می‌شد. ما 7 بیمار سرطانی بودیم که هر لحظه ممکن بود جانمان را از دست بدهیم. تقی عباسیان و مهدی فتحی از همین بیماران بودند که هردو شهید شدند. در واقع زجرکششان کردند. مهدی فتحی را دیر و با تأخیر بسیار زیاد یک سال و نیمه به دکتر رساندند. مهدی با درد و رنج بسیار شهید شد. خواهری بود به‌نام فاطمه. سکته کرده بود و باید حتماً به بیمارستان بغداد منتقل می‌شد. قبلاً هم سکته کرده بود. در سکته آخر دست و پایش فلج شده بود، سکته مغزی باعث شده بود علاوه بر دست و پا سیستم فک و دهانش فلج شود. نمی‌توانست حرف بزند و غذا بخورد. از طریق کبد به او مواد تزریق می‌کردند. او با تکان دادن سر جواب می‌داد. می‌خواستند او را به آلبانی بفرستند. اما دکترها گفتند نمی‌شود او را با هواپیما حرکت داد. باید از طریق زمینی به خارج فرستاده می‌شد که این امکان هم اصلا وجود نداشت. چند نفر هم بعد از این‌که به آلبانی منتقل شدند به‌خاطر تأخیر در مداوای‌شان شهید شدند. خواهرم رؤیا درودی تومور مغزی داشت. این قدر کش دادند که در حال کما به آلبانی رسید و بلافاصله هم شهید شد. خواهر دیگرم راضیه کرمانشاهی و فریده ونایی بودند. هردو آنها طوری بودند که اگر به موقع اقدام می‌شد زنده می‌ماندند. آخرین نفری که در آلبانی شهید شد برادرم اصغر شریفی بود. به ظاهر رفع خطر شده بود. اما بر اثر ترکش‌های موشک‌باران در لیبرتی حالش وخیم شد و به‌زودی شهید شد. یک روز حساب کردم دیدم 25 نفر از دوستانم به‌ خاطر ممانعت از رسیدگی پزشکی جان‌شان را از دست داده‌اند. جنایتی که آخوندها با دست مالکی مرتکب شده‌اند یک جنایت تمام شده نیست. آثار و بقایای فشارها که همگی جنایتی علیه بشریت بوده‌اند هنوز هم ما را رها نکرده است. همین الآن ما 7 بیمار سرطانی هستیم که باید روزانه تحت نظر پزشک باشیم. الآن من دوازده بار شیمی‌درمانی شده‌ام اما شیمی‌درمانی جواب نداده و هنوز درهمان وضعیت اورژانس هستم... اما با تمام قلبم می‌گویم چه یک روز زنده باشم، چه هزار یا هزاران روز دیگر، دشمن باید آرزوی تسلیم من و ما را با خود به گور ببرد. من در میان مجاهدین و با شعار «زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین» جهان را ترک خواهم کرد.

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

خاطراتي از فريبادشتي شهيد قتل عام 67


فريبا از دانش آموزان بسيارفعال تهران بود. درمقطع سي خرداد مسئول تداركات رساني شرق و شمال تهران شد و مسئوليت چندمدرسه را به عهده داشت . درسي خردادبادشنه مزدوران خميني بشدت ريه اش مجرو ح شدودرحال شهادت به خانه شان منتقل شد شبانه بطورمخفيانه توسط تعدادي ازدكترهاوپرستاران هوادار در بيمارستان عمل شده و به خارج بيمارستان منتقل شد در حاليكه پاسداران دنبال دستگيري او بودند. به مدت يكسال ونيم در شهرهاي مختلف مخفي بود بعلت ضربه قطع شده بود. به مدت يكسال بعد از اينكه خانواده اش باكرايه يك خانه در اراك محلي براي پنهان كردن او و خواهركوچكتر و همسر برادرشهيدش كه  آنها هم بدون جا و مكان بودند پيدا كردند مخفي بود. بعد از چندماه توسط خواهرش وصل شد و بعد از وصل ميخواست توسط قاچاقچي خارج شودكه بوسيله همسايه طبقه بالاي خانه شان لو رفته و دستگير شده و از اراك به تهران زندان اوين منتقل شد. به مدت شش سال از شصت و يك تاشصت و هفت در زندان هاي اوين و قزل حصار و زيرشكنجه بود. همبندهاي اوكه بعدها به سازمان پيوستند از روحيه بالا و سرزنده و شاداب او ميگفتند كه چگونه در حالي كه بعلت شكنجه پاهايش خون چكان بود با لبخند و شوخي كردن روحيه نفرات را عوض ميكرد و هيچوقت او را در خود يا ناراحت كسي نديده بود.  اواخر زندان بعلت ضربه اي كه به سرش واردشده بود دچارتومرمغزي شده و سردردهاي وحشتناك داشت .سال 67درجريان قتل عام ها او را هم براي تعيين تكليف بردند و فقط يك سوال كردند جرم تو در موقع دستگيري چه بود؟ و فريباي قهرمان جواب داد هواداري از سازمان مجاهدين خلق همين كافي بودكه بعلت سر موضع بودن او را اعدام كنند اين سوال و جواب فقط چنددقيقه بود. و در حاليكه روز قبل از اعدام صداي قرآن او كه با صوت در بند ميخوانددرگوش همه يارانش پيچيده بودبه دارآويخته شد. جسد فريبا را هيچوقت تحويل ندادند و او مزارش در خاوران همراه همه سربداران پاكبازخلق است. فريبا هنگام شهادت 25سال داشت. از خانواده فريبا علاوه بر خودش هشت شهيد تقديم راه آزادي خلق و ميهن شده برادرش هوددشتي، همسر برادرش مريم شاه حسيني،  پسردايي هايش رضا و رامين دشتي، همسرخواهرش احمدرشيدي ، و پسرخاله اش .