من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پُرطبلتر ز مرگ
پروین بهداروند در سال ۱۳۳۶ در خانوادهای فقیر و زحمتکش در مسجدسلیمان متولد شد. در همان اوان کودکی و پنجه در پنجه شدنش با سختیهای زندگی و دیدن فقر شدید و درد و رنج مردم طبقه محروم جامعه، روحی عصیانگر در وجودش شعله کشید. او با درس دادن بچههای محلهشان در تابستان به امرار معاش خانواده کمک میکرد. وی علاقه زیادی به تحصیل در رشته پزشکی داشت ولی وضع بد اقتصادی این خانواده، این اجازه را به وی نمیداد. در نتیجه تحصیل خود را در آموزشگاه بهیاری شرکت نفت به اتمام رساند و در بیمارستان شروع به کار کرد. پروین جثهای بسیار ظریف و ریز داشت ولی همیشه کارهای سخت و پرزحمت را انجام میداد در این مورد میگفت: ”این جثه را نبین که استخوانی است این استخوانها حاصل رنج و زحمت است که اینچنین قوی شده.
او یکی از محبوبترین و از شناختهشدهترین پرستارها در شهر مسجدسلیمان و گچساران و چهرهای آشنا و مردمی در میان اقشار مختلف داشت.
پروین کینه عمیقی به دیکتاتوری داشت و چه در زمان رژیم منفور پهلوی همواره به مخالفت و مبارزه با آن پرداخته و همچنین در راهپیماییها در زمان شاه فعالانه شرکت داشت. در این مسیر بود که سازمان مجاهدین را یافت بهطوریکه خودش میگوید من عاشقانه شیفته سازمان شدم.
پروین که بهعلت تخطئه و پرونده سازی برخی کارمندان سپاه در بیمارستانشان از کار اخراج شده بود، پس از شروع جنگ ضدمیهنی بهخاطر کمکرسانی به جنگ زدگان مجدداً سرکار برگشت که بلافاصله افشاگری خود علیه ارتجاع در زمینههای مختلف را آغاز کرد. رژیم از روی ناچاری بعد از گذشت سه ماه وی را به گچساران انتقال داد. او در گچساران نیز از افشای ماهیت کثیف و خونخوار رژیم برای بیماران و کارکنان بیمارستان کوتاهی نکرد ولی دیگر رژیم خمینی تاب تحمل این حقایق تلخ را نداشته وی را در ۱۹آذر۱۳۶۰ دستگیر نموده و به زیر شکنجه برد. حدود یک ماه بعد یعنی در دی۱۳۶۰ در حالی که شعار مرگ بر خمینی و درود بر رجوی سر داده بود به جوخه تیرباران سپردند.
مجاهد خلق پروین بهداروند در زندان از روحیه فوقالعاده بالایی برخوردار بود. این روحیه چنان بود که حتی حاکم شرع (واعظی) و نماینده خمینی در شرکت نفت (خرازی) را تحت تاثیر قرارداده بود.
و اما حماسیترین برگ زندگی او زمانی بود که وی را برای تیرباران برده بودند و پروین محکم و استوار در حال شعار دادن برعلیه رژیم پوسیده و منحط خمینی بوده، دژخیمان خمینی برای جلوگیری از شعار دادن وی با قنداق تفنگ بر دهانش میکوبند که منجر به شکستن دندانهایش میشود. خانوادهاش پیکر پاک وی را که آثار شکنجه بهروشنی دیده میشد در گچساران به خاک میسپارند. (از جمله شکستگی دندان پیشین و آثار کبودی بر روی تمام بدن)
پاسداران که فکر میکردند با بهشهادت رساندن پروین به پیروزی رسیدند همان روز با ماشین در شهر گچساران میگشتند و خبر اعدام او را با بلندگو جار زدند، اما کسبه و مردم شهر گچساران در اعتراض به این جنایت مغازههای خود را تعطیل کردند و به این ترتیب با این شیرزن مجاهد خلق عهدی دوباره بستند و یاد و نامش را زنده نگهداشتند.
خاطره ای از سال۶۰ در زندان گچساران
لحظات وداع با شیرزن قهرمان مجاهد شهید پروین بهداروند:
هیچوقت صحنهای كه پروین را برای اعدام میبردند از خاطرم محو نمیشود. دی سال۶۰ در گوشه سلول در زندان نشسته و فکر می کردم حكم او چه میشود؟ سعی میكردم از طنین صداهایی که از پشت دیوارهای سلول می شنیدم حدس بزنم چه حكمی برای او داده شده. هرچند شك نداشتم او را اعدام میكنند ولی نمیخواستم باور كنم كه دیگر او را نخواهم دید.
در حالیكه منتظر بودم تا نتیجه را بفهمم یكمرتبه درب سلول با شتاب باز شد و چشمم به ۱۰انگشت او افتاد كه همه قرمز بودند. پروین با لبخند زیبا و معصوم همیشگی اش دستهایش را در حالی که روبروی صورتش گرفته و به من نشان می داد گفت: نگاه كن! تمام شد!. حكمم را میگویم، امشب مرا برای اعدام میبرند.
بغض گلویم را گرفته بود. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و اشکها مجالم ندادند و از چشمانم جاری شد. نمیخواستم باوركنم دیگر پروین را در کنار خود ندارم. آخر ،او در لحظات سخت همچون یک خواهر- مادر- یار – همرزم و دوستی مهربان برایم بود.
در حالی که میگریستم او را در آغوش گرفتم و نمیخواستم لحظات با او بودن را از دست بدهم.
بعد از مدتی پروین رو به من کرد و گفت تلاش كردم تو را از زندان فراری بدهم ولی موفق نشدم. تو باید زنده بمانی. وقتی بیرون رفتی به همه سلام برسان و راه مجاهدین را ادامه بده، راه و مسیر رجوی همیشه زنده و رو به جلو است و آیندهای روشن دارد. این مسیر دنبالهدار، كوتاه آمدنی نیست.
زیر برگه اعدامم را با این مهر قرمز كه اثرش را به دستم می بینی امضاء كردم «مرگ بر خمینی – درود بر رجوی».
تا آخرین قطره خونم از این راه و این شعار كوتاه نمیآیم.
میدانی! دژخیمان مرا صدا كردند كه فقط یك جمله از من بگیرند. به من گفتند تو پرستار سرشناسی در گچساران هستی اگر فقط یك كلمه بگویی «هوادار مجاهدین نیستم....» تو را به سر كار و یك زندگی خوب برمیگردانیم.
به دژخیمان خندیدم و گفتم «هنوز مجاهد خلق نسل رجوی را نشناختید. كور خواندید و هرگز این كار را نمیكنم و داغ آن را بر دلتان خواهم گذاشت». بعد هم حكم اعدامم را با شعار درود بر رجوی امضاء كردم.
همان شب پروین نازنینم را به سلول انفرادی که در حقیقت اتاق مرگ(۳) بود منتقل کردند. اتاق مرگ حمامی یك متر در یك متر بود که در و دیوار آن را هم سیاه کرده بودند. هر كس را به آنجا می بردند دیگر زنده برنمیگشت.
لحظهای که او را میبردند رو به من برگشت و گفت: مهر نماز و قرآن و نهجالبلاغهام را به من بده....
من آنها را به او دادم و او با همانها به سلول انفرادی یا همان اتاق مرگ برای اعدام رفت.
شب وحشتناكی برایم بود، صدای پاسداران و خندههای كریه آنها را از بیرون میشیندم. دژخیمان با خباثت خمینیگونهشان بلند بلند میگفتند: امشب كله پاچه داریم. (منظورشان از كله پاچه یعنی اینكه شب اعدامی داریم) در نیمههای همان شب او را اعدام كردند.
صبح زود كه هنوز هوا تاریك بود برای نماز به قسمت روشویی(۴) رفتم. محدوده روشویی و اتاق مرگ و نیز سلولی که در آن بودم به محوطه حیاط اشراف داشت. مقابل اتاق مرگ یک وانت بار پیکان که پر از خون بود توقف کرده بود. پروین را لای پتوی خونی پیچیده بودند.
بوی خون همه جا را گرفته بود، دمپایی كه شب قبل پروین به پا داشت خونآلود مقابل سلولمان افتاده بود. به سرعت و در حالی که تلاش می کردم دژخیمان متوجه نشوند آنها را برداشتم تا از او یادگاری داشته باشم. بعدها توانستم دمپایی را که خونهای خشکشده پروین روی آنها بود به مادر داغدارش تحویل بدهم.
با موقعیت شغلی که پروین بهداروند در بیمارستان داشت یکی از مجاهدتهای ارزشمند او نجات جان مجاهدینی بود که توسط مزدوران به بیمارستان منتقل می شدند. از جمله او توانست مجاهد قهرمان ایرج اورک را از چنگال پاسداران در بیمارستان شرکت نفت فراری دهد. مجاهد قهرمان ایرج اورک(فرمانده محسن) بلافاصله خودش را به مجاهدین در نوارمرزی رساند وی بعدها در عملیات فروغ جاویدان سال۶۷ به شهادت رسید.