۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

به ياد امیر (قدرت الله ربيعي)

 

اين روزها كه ماه مرداد را پشت سر گذاشته ايم، همواره ياد و خاطره هركدام از بچه هايي كه الان در بين ما نيستند ولی همیشه در قلبمان هستند و آن حماسه های عقيدتي و ميهني را با سرفرازي و با خون خودشان آفريدند و مقاومت ما را بيمه كردند، به يادم ميايد. به عكس ها كه نگاه مي كنم از هر كدام يك خاطره و یک رزم و عشق بی پایان در ذهنم خطور مي كند و قلبم می لرزد.  قلم را زمین میگذارم و لختي فكر ميكنم، در ميان همه آنها یک فصل مشترك ميبينم: پرشور، بيباك، عاشق زندگي، عاشق وطن و اما جنگنده و فداکار براي ميهن. اين شهدا مطلقا به خود تعلق نداشتند و انگار مال خودشان نبودند، انگار پا به اين دنيا گذاشته بودند كه همه چيزهاي خوب، همه زيباييها و... هر چيز دوست داشتني را براي ديگري بخواهند و خودشان را فداي آن كنند. خودشان رنگي نداشتند، ميخواستند در بيرنگي و در سايه باشند، ولو به قيمت جان يعني عزيزترين چيزي كه هر كس دارد. اما نه!، اينها حتي جان خودشان را متعلق به بقيه ميدانستند، براي اينكه آنرا فديه رهايي نوع بشر بخصوص در وطن اسير كنند، تا همه انسانها آزاد باشند. به آنها كه فكر ميكنم ياد برادر عزيزم امير (قدرت الله ربيعي) ميافتم.
مجاهدي پرشور، سرحال و بانشاط، با قامتي بلند و زيبا، جنگندهاي بيباك، كشتي گير، فوتباليست... بقول دوستان قديمياش براي وصف شور و حال و انرژي بيحدش در جنگ و مبارزه چه در زندان و چه در خارج آن، كلمه كم مي آوردند. هر كس يك لقبي به وي ميداد، مثلا سرهنگ نترس، پرشور، شجاع و... متاسفانه همه آنها به يادم نيست و بقيه را فراموش كردهام... بله اين القاب يك مجاهد خلق از همه چيز گذشته بود. امير نه تنها بعنوان يك برادر بلكه يك همرزم دلير از خودگذشته و سرشار براي فدا هميشه در ذهنم است. در سالهاي دهه60  كه اوج اختناق و خفقان در ايران بود، او در تيمهاي عملياتي بود. هيچ كس به گرد پايش نميرسید، پاسداران شهر از دستش ذله شده بودند تا جايي كه براي دستگيرياش جايزه گذاشتند. تا اينكه در اثر خيانت خائنين يك روز خبر رسيد كه امير را در تهران دستگير كردهاند. بعد از مدتي او را به شهرستان خودمان (بندر ماهشهر) آوردند. اما اجازه ملاقات با او را به ما نميدادند. بعد از ماهها شكنجه، چون او لب از لب نگشود، دشمن تلاش كرد شايد از طريق خانواده او  را به همكاري بكشاند.

لذا در حالي كه ابتدا دشمن ميگفت وي نزد آنها نيست و خبري از او ندارند، يك روز اطلاع دادند كه مادرم براي ملاقات وي برود- البته با نيت درهم شكستن او.

وقتي دشمن در مقابل اراده مجاهد خلق كم مي آورد، هميشه به فكر راههاي ديگر بخصوص از طريق خانواده و عواطف خانوادگي مي افتد. آنها به مادرم گفته بودند فلاني كه همراه امير بوده، فرمانده وي بوده و همه چيز را لو داده و به ما گفته است كه چه فعاليتهايي كردهاند، همه چيز او لو رفته است، ما فقط ميخواهيم امير هم پاي آن را امضا كند و ديگر كاري با وي نداريم و بعد از مدتي هم او را آزاد ميكنيم. مادر سادهام هم با فكر به اينكه ميتواند جگر گوشه اش را كه بعد از ساليان دربدري و دوري ميتواند از كام مرگ نجات بدهد، گفت اين پيام را به امير خواهد داد. بالاخره ملاقات انجام شد ولي در يك فضاي وحشت، دور تا دور آنها پاسداران شب و زشتي و نكبت ايستاده بودند و مادر نيز به خيال خودش با زبان دلسوزانه به امير گفته بود كه مادر همه چيزتان لو رفته، فلاني همه را گفته تو هم بيا و امضا كن و همه چيز تمام ميشود. مادر گويا هنوز فرزندش را كامل نشناخته بود و از غوغا و خشم درونش آنطور كه بايد اطلاع نداشت و البته دشمن به خيال باطل خودش فكر ميكرد بالاخره از اين طريق روي امير و شكستن او تاثير ميگذارد. اما هيهات كه هنوز مجاهد خلق را نشناخته بود، مجاهدي كه هويتش را با  نام مسعود و وفاي به عهد شروع كرده بود. امير اما در جواب مادر و البته رو به دشمنان شب كه اطرافش را گرفته بودند، با صداي بلند و قاطع ميگويد مجاهد خلق هرگز به آرمانش خيانت نميكند، حتي اگر همه چيز لو رفته باشد. او كه اينرا ميگويد، بلافاصله مادر را از محل ملاقات خارج مي كنند. بعدا كه به امير ملاقات دادند و از ساير دوستانش هم شنيدم شكنجه و بلايي نبود كه سر وي نياورده باشند، اما امير سروي نبود كه با اين بادها سرخم كند. بله مجاهد خلق هرگز به آرمانش خيانت نمي كند. 
داستان فرار وي كه زير اعدام هم بود، خودش داستان جدايي دارد و وقتي از او سوال ميكردند در رابطه با فرارش مي گفت مگر دشمن آرزوي زنده دستگير كردنم را دوباره به خواب ببيند، مگر اينكه جسدم به دست دشمن بيافتد. او قهرمانانه از زندان و درحالي كه زير حكم اعدام قرار داشت، فرار کرد و خودش را به آنسوي مرز به عراق رساند تا در كسوت رزمنده ارتش آزاديبخش دوباره خودش را نشان بدهد. 

يادم هست شب قبل از عمليات كه برادر مسعود نام عمليات را فروغ جاويدان اعلام كردند، دنبال من گشت و بعد از پيداكردنم گفت ديدي چه اسم قشنگي براي دخترت گذاشتم! آخر اسم دخترم كه فروغ است را در آن سالهاي خفقان او انتخاب كرده بود. او به من گفته بود اسم او را فروغ بگذاريد بياد فروغ ايران كه بالاخره خواهد رسيد. و او آن شب اين موضوع را به من يادآوري كرد. 
او در اوج بود، عاشق زندگي بود، به همين خاطر عاشق خلق و مهين و هدف و هويتش بود. او در اوج هم پرواز كرد، سرفراز با عشق به مسعود و راه او. او به عهدي كه بسته بود، با سربلندي وفا كرد و آنطور كه خودش گفته بود آرزوي زنده دستگير شدنش را دشمن به گور برد و جسد پاكش در خاك ايران باقي ماند. 
من ديگر سیمای زیبای او را ندیدم. جسدش در میعادگاه تنگه چارزبر در خاک میهن ماند. ولی میدانم بقول برادر مسعود این شهدا تا ابد زنده و جاودانه هستند و خونشان فروغ ميهن ما را رقم خواهد زد.

سال 1394

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر