مشخصات مجاهد شهید محمد کوه نشین (کردزاده)
محل تولد: آبادان
شغل: شغل آزاد
سن: 29
تحصیلات: -
محل شهادت: عراق
تاریخ شهادت: 1370
لحظة وصل و آخرين ديدار!
خواهر شهید: يه شب ساعت 12بود. مثه هميشه گوشش رو كنار راديو گذاشته بود و سعي ميكرد از بين پارازيتها به صداي مجاهد گوش كنه. يه دفعه از خوشحالي فرياد زد.
«پيام به بهرام 41.» ....
كد راديوييش رو شنيده بود. سر از پا نميشناخت. از خوشحالي با صداي بلند فرياد ميزد، طوري كه من بهش گفتم يه كم يواشتر، صدات تا بيرون خونه ميره.
صدام كرد و گفت: زهرا ميدوني كُدَم رو گفتن! ولي بدليل پارازيت متن پيام رو نشنيدم. توي نوبتهاي بعدي باز هم گوش داد. پيام اين بود: «پيك سازمان سه روز ديگه دنبالت مياد!»
برادر شهید: روز 18ارديبهشت69 بود كه پيك سازمان اومد و صبح روز بعد محمد راهي پيوستن به ارتش آزادي شد.
خواهر شهید: وقتي داشت ميرفت به ما گفت من ميرم راه رو چك ميكنم، بعد شماها رو هم ميبرم. خيلي سبك رفت. از خوشحالي انگار بال درآورده بود. وقتي درسال 69 بعد از زلزله اي كه در استان شمالي كشور اومده بود، تماس گرفت كه از سلامتي ما خبردار بشه، آخرين باري بود كه من صداي برادرم محمد رو شنيدم.
مقدمة زندگينامة مجاهد شهيد محمد كوه نشين به قلم خودش- 16/تير/69
بنام خدا و بنام خلق قهرمان ايران. من محمد كوه نشين فرزند كارگري شريف كه الفباي مبارزه را به من آموخت و سازمان مجاهدين خلق ايران اين الفبا را كامل كرد و راز چگونه زيستن را به من آموختند؛ اميدوارم كه بتوانم با دادن تمام هَستيَم قسمتي از اين دِين بزرگ را به سازمان بپردازم.
چند ماه بعد محمد در هيأت رزمندة مجاهد خلق دوشادوش همرزمانش در ارتش آزادي، عازمِ ميدان نبردِ شكست توطئة رژيم آخوندي شد. نبرد با مزدوران اعزامي آخوندها به عراق در عمليات مرواريد!
عمليات پيروزمند مرواريد1 / 5 فروردين/ حوالي شهر كلار
مزدوران اعزامي رژيم آخوندي 16مجاهد خلق را به شهادت رسانده و دو مجاهد را به اسارت درآوردند. محمد كوه نشين يكي از اين ستاره ها بود.
اسامي شهداي دستة زرهي: سهراب حميدي كوچصفهاني/ رضا آلاسحاق/كاظم اميني/ شهريار غفاري/ سيدحسن بركاتي/ داوود شكيبشرآمين/ مهدي صادقيانمرزوني/ امير شايان/ كوشا ابراهيميفخاري/ شهريار ناصري/ غلامعلي بخشي/ ناصر گوزلي/ يونس حسيني/ سيد مراد دولتياري/ انوشيروان ملكليمزلفاني/ محمد كوهنشين.
مجاهد شهيد محمد كوه نشين در مرداد 41 در محلة پيروزآبادِ شهر آبادان به دنيا اومد. تا دوم ابتدايي در مدرسه زاينده رود در آبادان درس خوند و بعد از اينكه پدرش كه از نفتگران شركت نفت بود بازخريد شد، به همراه خانواده اش به انديمشک رفت. دوران ابتدايي رو در مدرسه سعدي انديمشک گذروند. دورة راهنمايي رو در مدرسه اشرف مهشت و 4سال متوسطه رو در دبيرستان شاهپور که بعد از انقلاب به شريعتي تغيير نام پيدا کرد و ديپلم اقتصاد گرفت.
شنيدن خبر شهادت!
برادر شهید: بعد از عمليات مرواريد يادمه با صداي پارازيت شديد كه رژيم از ترس از استقبال مردم از مجاهدين بر روي راديو صداي مجاهد مي انداخت تونستم اخبار راديو مجاهد رو بشنوم. راديو اسامي شهدا رو اعلام كرد. اسم محمد رو كه گفت اولش فکر کردم اشتباه شنيدم دوباره توي تکرار خبرها گوش کردم، ديدم درسته! محمده! راستش شنيدنش خيلي برام سخت بود. با خودم گفتم چه زود شهيد شد! و ياد قولي افتادم كه بهش دادم اينكه همديگه رو توي ارتش آزاديبخش خواهيم ديد. در خلوت خودم به خاطر شهادتش گريه كردم چون که بعنوان برادر بزرگتر خونه، بعد از فوت پدرم يک احساس پدري هم نسبت به محمد داشتم. ولي از اين بابت خوشحال بودم که محمد هم به آرزوي وصل شدن به سازمان و ديدن برادر مسعود رسيد و اينکه در شرايط سخت اون دوران با پايداري و با جاري کردن خونش وفاداري به آرمانش رو اثبات کرد.
خواهر شهید: يادم مياد پارازيت زيادي روي صداي مجاهد بود. من با شنيدن خبر شهادت تعدادي از رزمندگان مجاهد از فرطِ ناراحتي از اتاق زدم بيرون. به همين خاطر هم اسم محمد رو نشنيدم. تا اينكه مهر سال 71 كه به سازمان مجدداً وصل شديم بهمون گفتن كه محمد در عمليات مرواريد شهيد شده.
نحوة آشنايي با سازمان مجاهدين به قلم مجاهد شهيد محمد كوه نشين
به دليل آگاهي نسبت به رژيم شاه كه آنرا بطور ذهني از پدرم كسب كردم و عينيت آن را در جامعه بصورت ملموس ميديدم، فعالانه در تمامي تظاهرات عليه رژيم شاه در شهرهاي انديمشك و دزفول شركت ميكردم. با ساير بچه هاي محله اقدام به شعارنويسي روي ديوارهاي شهر و پخش اعلاميه ميكرديم… ولي هميشه با نفراتي كه در مسجد بودند اختلاف داشتم. آنها به هيچ عنوان حاضر به كار نظامي عليه رژيم شاه نبودند. حتي از ساختن يك كوكتل مولوتوف پرهيز ميكردند. هميشه به من ميگفتند كه تو يك روز از ما بر ميگردي.
انتخابي ديگر در مسير زندگي و مبارزه!
برادر شهید: بعد از انقلاب محمد در قسمت صنفي سپاه پاسداران و حزب جمهوري شروع به كار كرد. تا اينكه يه روز تابستون 58، يكي از همكاراش وقتي مشغول كار بودن آروم بهش ميگه: «ممد، اون دوتايي كه دارن ميان داخل، جنبشي ان!» محمد ميپرسه «جنبشي يعني چي؟» ميگه «بابا، يعني اينا هواداران مجاهدين خلق ان.» محمد جواب ميده «چه بهتر بابا! مگه همين مجاهدين نبودن كه زمان شاه مبارزه ميكردن و شهيد هم زياد دادن. حالا چرا يواشكي ميگي؟» همكارش هم بهش جواب ميده «هيچي بابا فقط خواستم اونا رو بشناسي و در جريان باشي!» خلاصه اين حرف و از طرفي حرفهاي پدرم در مورد حقانيت سازمان مجاهدين، شهداي اون و فعاليتهاش در زمان شاه كه ميگفت حس كنجكاوي رو تو محمد ايجاد كرد و اين انگيزه رو بهش كه دنبال كنه و بفهمه منظور از جنبشيها چه كساني هستن!
به قلم مجاهد شهيد محمد كوه نشين
از انديمشك به دزفول رفتم و به دنبال كتابفروشي مجاهدين روان شدم تا آن را پيدا كردم. چند اعلاميه و كتابچة زندگينامة شهيد سعيد محسن را از آنها گرفتم و به خانه كه رسيدم اعلاميه را خواندم. با خواندن اعلاميه اول ديوانه شدم. سرم سوت كشيد. اعلاميه در مورد حملات سازمان يافتة چماقداران، در شب بصورت پنهاني به ستادهاي مجاهدين خلق در مشهد بود. در همان لحظه احساس نزديكي به مجاهدين و دوري از خميني كردم. با خود گفتم واي بر من! كه با چه كساني كار ميكنم. از فرداي همان روز نه به سپاه رفتم و نه به حزب جمهوري!… از آن پس من نيز در كنار بچه هاي هوادار روزنامه ميفروختم و به نصب تراكت و اعلاميه ميپرداختم.
خواهر شهید: محمد سال 60 درتشكيل هسته هاي مقاومت فعاليت ميكرد. تا اينكه هستة اونها لو رفت. 6 شهريور سال 61 پاسدارا به خونه مون ريختن و او رو دستگير كردند. به زندان يونسکو دزفول بردنش و حكم يك سال و 10سال تعليقي براش بريدن.
برادر شهید: دو سه بار تونستم ملاقاتش برم. هميشه با کد به من ميگفت هنوز اون درسهايي رو که خونده داره تو زندان مرور ميکنه و بيرون که بياد اون درسها رو ادامه خواهد داد. منظورش درس پايداري و وفاداري به آرمان و رهبري مجاهدين بود. به رغم بيماري و فشارهاي زندان اما روحيه اش خيلي خوب بود.
یادداشتهای شهید: در زندان دادستانِ دزفول، دژخيمي بود بنام حاج علي آوايي، يه روز همه بچه هاي مجاهدين رو جمع کرد و گفت: «شما مجاهدين واجب القتل هستيد! کسي از شما نبايد آزاد بشه. امام گفته حکم همه شما مرگه. ولي الان به مصلحت نيست و دستمون بسته ست. کسي که کلام مسعود رجوي توي گوشش رفته به درد نظام ما نميخوره و همراه ما نخواهد بود.»
در زندان در بازجوييها… اطلاعات سوخته داديم. توسط راديويي كه داشتيم مخفيانه راديوصداي مجاهد را ميگرفتيم و اخبارش را به ساير بچه ها ميگفتيم. در 15شهريور سال 62 با ضمانت چند نفر از دوستان آزاد شدم.
خواهر شهید: بعد از آزادي از زندان از طريق چند نفر از بچه ها به سازمان وصل شد. قرار بود در تركيب دو اكيپ از ايران خارج بشن. ولي متأسفانه اكيپ اول ضربه خورد و به همين دليل محمد كه جزء اكيپ دوم بود ديگه نتونست خارج بشه. اينطوري شد كه ارتباطش قطع شد.
برادر شهید: اون روزا، روزاي سختي براي محمد بود. قطعي ارتباط! به دليل سابقة زندان و همچنين سربازي نرفتن کار مشخصي نميتونست داشته باشه، بيشتر شغلش آزاد بود. آخرين شغلي که داشت مسئول يک کارگاه کوبلن زني توي منطقة گيشاي تهران بود كه با چند جوون دانشجوكار ميكرد، كه خيلي به محمد علاقه داشتن و يكبار او رو از دست پاسدارها و دستگيري فراري دادن.
محمد چه آرزوهايي داشت؟
برادر شهید: محمد قبل از آشنايي با سازمان آرزوهاش مثه هر جوون ايراني بود. دوست داشت منشاء اثري براي مردم و ميهنش باشه. يه زندگي خوب و آروم براي خودش و خانواده اش! با وجودي كه رشتة تحصيليش فرق ميکرد اما دوست داشت مهندس برق بشه. ولي بعد از آشنايي با سازمان آرزوهاش هم جور ديگه شد. ميگفت دلم ميخواد مردم توي يک مملکت آزاد زندگي کنن و الگوش هم براي اون جامعه، مجاهدين بودن. ميگفت دلم ميخواد هرکس، هر چي رو كه دوست داره در زندگيش انجام بده. دلم ميخواد مردم خوشبخت باشن! آرزوي ديگه اش هم ديدن برادر مسعود از نزديك و صحبت كردن با او بود.
خواهر شهید: عشق عجيبي به برادر مسعود داشت. چون راننده ماهري بود, آرزو داشت که يه روز رانندة شخصي و محافظ برادر مسعود بشه و هميشه اين رو به ما ميگفت.
خاطرة مجاهد شهيد حميدرضا لشكري از همرزم شهيدش محمد كوه نشين
محمد رو از موقعي كه از ايران خارج و به سازمان پيوست ميشناختم. در پذيرش و بعدش يكانهاي مختلف ارتش و تا چند ساعت قبل از شهادتش در عمليات مرواريد هم كنار هم بوديم. او بين بچه ها شاخص سرحالي و نشاط بود و در اولين برخوردي كه هر كس با محمد داشت احساس ميكرد چندين ساله او رو ميشناسه. ما كه تازه به ارتش آزاديبخش پيوسته بوديم، براي ديدار برادرمسعود و خواهر مريم لحظه شماري ميكرديم. بالاخره يكي از روزها به آرزويي كه فكر ميكرديم حالا حالاها به حقيقت نخواهد پيوست رسيديم. برادر حسين مسئولمان گفت آماده بشين، ميريم نشست رهبري! وصف وضعيت و احساس محمد پس از شنيدن اين خبر در توانم نيست و نميتونم روي كاغذ بيارم. فقط اين نكته بس كه روي زمين بند نميشد. آدم احساس ميكرد داره پرواز ميكنه! گفت: بهترين خبري كه در طول عمرم شنيدم اين بود!
صندلي محمد كنار من بود. اوايل نشست ديدم محمد نيست. بعد از كلي گشتن گيرش آوردم. گفتم كجا بودي؟ گفت جات خالي، هر طوري بود خودمو به صفهاي جلو رسوندم. فقط چهرة برادر و خواهر مريم رو از نزديك نگاه كردم. خواهر مريم چشمانش برق ميزد. از نگاه كردن سير نميشدم و نشدم. بعد اين شعر سعدي رو خواند:
گفتم ببينمت درد اشتياق ساكن شود
بديدمت مشتاقتر شده ام
بعد دست من رو هم به دنبال خودش كشيد و از ميان انبوه رزم آوران ارتش آزادي تا صفهاي جلو برد.
برادر شهید: محمد فرازي در زندگيش داشت که به نظرم خيلي مهم و تعيين کننده بود. سالهاي 66 تا 69 که در کرج بوديم، محمد قصد ازدواج با يكي از آشناهامون رو داشت. اما وقتي پاي انتخاب قطعي بين زندگي و آينده فرديش از يه طرف و مبارزه در راه مردم و آرمانِ آزادي از طرف وسط اومد، محمد پيوستن به صفوف مجاهدين و ارتش آزادي رو انتخاب کرد. شب آخري که با هم بوديم تا صبح نخوابيد. فقط تظاهر به خوابيدن ميکرد. البته من هم نخوابيدم چون احساس ميكردم که ديگه همديگه رو نخواهيم ديد. وقتي بهش گفتم محمد پيک اومده، چکار ميکني؟ با لحن قاطعي گفت ميرم. چيزي براي از دست دادن ندارم!
خواهر شهید: يه روز براي اينكه ببينيم چي ميگه، بهش گفتم، محمد تو بيا برو خارج، زندگي كن! استعدادت كه خوبه، زنداني هم بودي بهت پناهندگي ميدن! برگشت با تعجب بهم گفت: « من پام برسه بيرون از ايران و مجاهدين رو ببينم، بعد به اونها پشت كنم؟! محاله كه من پام رو بذارم بيرون، اما پيش سازمان نرم!»
برادر شهید: خيلي مهربون و صميمي، صاف و بي غل و غش و به قول معروف دلش پاك بود. با همه هم همين طور بود. خيلي دلسوز و مايه گذار بود، چه نسبت به افراد خانواده و چه بقية اقوام و مردم. بخصوص مردمي که نيازمند بودند! و هميشه از اين ويژگيه اش درس ميگرفتم. مثلاً يک شب در زمستان سال 66 بود از سر کارش درتهران برگشته بود اون موقع خونه مون توي كرج بود. ديدم خيلي آشفته س. تقريبا 30-35 تا مداد با خودش آورده بود! علت را از او پرسيدم. بعد از لعن و نفرين خميني و رژيمش برام تعريف كرد: «پسر بچه اي رو ديدم شب توي اين سرما کنار خيابان مونده، با اين مدادها! ازش پرسيدم چرا خونه نرفتي؟ گفت که آقا آخه مدادهامو نفروختم. پول اونها رو براي خانواده ام نياز دارم! منم بهش گفتم اگه همه مدادهاتو بخرم ميري خونه؟ اون پسربچه جواب داد: بله! بخاطر همين هم همة مدادهاشو خريدم.»
به لحاظ فردي خيلي به برادر كوچكترم محمد علاقه داشتم. هميشه آرزو داشتم كه درمسير مبارزه با رژيم آخوندي قبل از دو برادر کوچکترم شهيد بشم ولي مشيت اين بود كه محمد و حسن، هر دو برادر کوچکترم قبل از من شهيد شدند.
«جنايتهاي پنهان» گزارشي از يك شهر، به قلم حميد اسديان در نشريه مجاهد 533 - 11بهمن1379
مجاهد شهيد حسن كوه نشين بهمراه مادرش، مادر مكيه عباسي باراني در سال 73 توسط رژيم دستگير شدند. مادر مكيه نيز از مادراني بود كه در راه مبارزه با رژيم آخوندي رنج بسيار تحمل كرده بود. حسن را در اواخر 74يا اوائل75 پس از انتقال بهزندان انديمشك بههمراه يكي ديگر از هواداران بهنام روح الله رحيم خاني اعدام كردند و مادر مكيه نيز براثر شدت شكنجهها تعادل روانيش را از دست داد.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر