مدال افتخار عنوان روايتگونهاي است با اقتباس از حماسه مجاهد قهرمان طاهره طلوع.
طاهره طلوع، يکي از جاودانه فروغهاي آزادي است که در جريان عمليات کبير فروغ جاويدان بهشهادت رسيد و دژخيمان خميني در حالي که دشنهاي را در قلبش فرو کرده بودند، پيکر خونفشانش را از يک درخت در بين راه اسلامآباد - کرمانشاه آويختند.
اين روايت از زبان درختي است که روزها پيکر طاهره قهرمان به آن آويزان شده و در معرض ديد مردمي که از آنجا عبور ميکردند قرار گرفته بود:
سالهاست…
الهه يادت را
کوه و سرو و بوتههاي علف
بهنيايش ايستادهاند
مـدال افتـخار
الآن تقريباً 28 سال است که اينجا روي اين گردنه بهانتظارت نشستهام. هر وقت کسي از دور پيدا ميشود، به جاده خيره ميشوم. آخر من منتظر «او» هستم. سارا گفته «او» خواهد آمد. ميپرسيد سارا کيست؟
سارا يک مدال افتخار بود که يکروز بهگردنم آويخته شد. بگذاريد قصه سارا را برايتان تعريف کنم. بعد شما هم «او» را خواهيد شناخت.
آنروز که دشت غرق آتش و انفجار شد، سارا آمده بود درست همينجا، کنار تنهام دراز کشيدهبود. من هم ابتدا نميشناختمش. غبار باروت سلاحش هنوز روي شاخههايم به يادگار مانده است. آنروز يکي از پايين صخره صدايش ميزد:
«خواهر سارا! خواهر سارا! همه بچهها ميروند مگر تو نميآيي؟»
آنجا بود که فهميدم اسمش سارا است. بدون اينکه دستش را از روي قبضه تيربارش بردارد، سرش را برگرداند و گفت:
«نه! شماها برويد! من خودم بعداً ميآيم»
ـ آخر کي؟
من روي ساقهام خم شدم و بهگردنه نگاه کردم ديدم يک گروه پاسداران پشت دهانه گردنه ايستادهاند. سارا با رگباري روي دهانه گردنه، چندتن از آنها را بهخاک انداخت. بقيه، عقب نشستند و پشت صخرهها پناه گرفتند.
سارا برگشت و فرياد زد:
بهبچهها بگو سارا فرمان داد که برويد!
حالا ديگر بهتدريج چيزهايي را ميفهميدم. سارا يک فرمانده بود. دشمنانش داشتند ميرسيدند و او از اين بالاي صخره، ميخواست با آتش سلاحش جلو دشمن را بگيرد.
به پايين صخره و روي جاده نگاه کردم. پيکرهايي روي جاده و کنار صخرههاي مقابل افتاده بود. يک ستون از ماشينها در جاده دور ميشدند. سارا به آرامي دستي روي قنداق سلاحش کشيد. خشابش را عوض کرد و از لابهلاي شاخههايم به خورشيد نگاه کرد.
کاش ميدانستم در آن لحظات به چه فکر ميکند. اگر چه تازه او را شناخته بودم ولي نسبت به او احترامي در درونم حس ميکردم. صلابتش برايم عجيب بود. تاب نياوردم و آهسته گفتم: تو را ميکشند.
سارا: باشد! ولي تا مسعود زنده است همه ما زندهايم!
گفتم مسعود کيست؟
آهي کشيد. به اطرافش نگاهي انداخت و گفت: يک روز «او» را خواهي ديد.
گفتم: کي؟
سارا: نميدانم… ولي يقين دارم يک روز «او» به اين دشت و اين گردنه و آن تنگه ميآيد. شايد پاي ساقه تو هم بيايد. اگر آمد، سلام مرا به او برسان! با برگهايت غبار چهرهاش را پاک کن و به باد بگو سيمايش را نوازش کند. سايهات را بر سرش بگستران تا اندکي خستگي از تنش بيرون رود.
در همين لحظه، ناگهان ابتداي ستون از دهانه گردنه پيدا شد. گفتم: آمدند!
سارا بلافاصله روي تفنگش پريد و آتش کرد. خودروها بهصخرههاي کنار جاده خوردند و متوقف شدند. از پشت آنها چند نفر هراسان پايين پريدند و بهپيچ دهانه پناه بردند.
دوباره سلاح سارا به غرش درآمد. افراد دشمن زمينگير شدند. خيلي زياد بودند. لحظهيي بعد دوباره گلهيي از آنها از دهانه بيرون ريختند. دوباره سلاح سارا غريد. گروهي بهزمين افتادند و گروهي بهعقب برگشتند. سارا با آتش سلاحش دهانه را به روي آنها بسته بود.
مدتي بعد يک دسته از آنها از سمت چپ گردنه پايين رفتند. بعد بهناگهان صداي رگبارها و نعرههاي وحشتناکي از اينسوي تپه بهگوش رسيد. سارا به دو طرف آتش ميکرد. گاه به روبهرو و گاه بهپشت سرش. در همين لحظات بود که گرمايي را روي ساقهام احساس کردم. خون سارا بود که روي ساقهام پاشيد. نگاه کردم. سارا بهزمين غلطيده بود و زخم بزرگي روي کتفش باز شده بود.
دشمن از چهار طرف بالا آمد. سارا ساکت و بيجان روي زمين افتاده بود. صداي فرمانده دشمن بلند شد: کشته شده. برويد تير خلاصش را بزنيد.
چند نفر از افراد دشمن آرام آرام به سوي او آمدند. يکي از آنان گفت: همين يکنفر بود؟ اينهمه ما را پشت گردنه نگهداشت تا همه گردانشان رفتند.
ديگري با حيرت گفت: يک زن است! فکر ميکردم حداقل يک دسته اينجا سنگر گرفته!
بعد به او نزديک شد و با نوک چکمهاش شانه سارا را بلند کرد. در اين لحظه سلاح سارا باز هم غريد و چهار نفر ديگر بهروي زمين افتادند. بقيه خود را روي زمين انداختند .
اينبار فرمانده دشمن نارنجکي بهطرف سارا پرتاب کرد. بعد به تمامي افرادش فرمان حمله داد. همه باهم آتش کردند و پيکر سارا آماج گلولهها شد. بعد يکي از آنها سرنيزهيي را در قلبش فرو کرد.
آنگاه طنابي آوردند و به پاهايش بستند. طناب را به ساقهام انداختند و پيکر سارا را از فراز صخره به پايين پرتاب کردند.
از آنروز بود که سارا همچون مدالي از افتخار از ساقه من روي سينه صخره آويزان شد.
روزهاي بعد هرکس که از جاده ميگذشت، مقابل صخرهيي که من بر فراز آن، مدال افتخار را بر سينه صخره نگه داشته بودم، ميايستاد. ابتدا بهدقت به آنچه روي صخره ميديد، نگاه ميکرد. انگار برسينه صخره کتيبهيي را ميخواند. بعد در حيرت فرو ميرفت و بهنشانه احترام سلامي ميکرد و ميگذشت. من همچنان منتظرم. اينجا روي اين گردنه به انتظار نشستهام. هر وقت کسي از دور پيدايش ميشود، به پيچ جاده خيره ميشوم. آخر من منتظر او هستم. سارا گفته «او» خواهد آمد. طي اين سالها، جملاتي را آماده کردهام که وقتي او آمد و به سينه صخره، همانجا که سارا آويزان شده، نگاه کرد برايش بخوانم. اين جملات را بارها در گوش صخره هم خواندهام:
من يک کتيبهام
کتيبه جاويد پايداري يک نسل
با خنجري به سينهام
آويز قلب سنگ زمان
نامم
کتيبه «سارا» ست.
با خط خون،
که خط زمان بود
بر قلب سنگ زمين،
حک شدم.
هنوز، ميبينيد؟
از واژه واژه من،
خون ميچکد، بهخاک.
در من به چشم ببينيد
عزم شگفت زني را
که نام او،
نهايت زنجير است.
در من بهچشم بخوانيد
حجم شگفت شقاوت دوران را
نامم طلوع بود
و من بشارت طلوع «کسي» هستم
که قلب سنگ زمان را
گرماي نام پرمحبت او،
آب ميکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر