۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

مجاهد شهيد فاطمه افراسيابي


فاطمه دانش آموز فعال بود و با نام مستعار محبوبه معروف بود. محبوبه صبح 30خرداد 60 در خانه اي معروف به خانه 40نفره دستگير شده بود. ولي بدليل شجاعت و دلاوري خاصي كه داشت توانسته بود از ماشين سپاه خودش را بيرون پرتاب كند و از دست دژخيمان نجات يابد و به مبارزه اش ادامه دهد.
فاطمه هم تيم گوهر ادب آواز بود. وي پس از عمليات به تهران رفته بود تا فعاليتش را در تهران ادامه دهد. ولي در يك رفت و آمد به شيراز توسط يكي از آشنايانش شناسايي و سپس دستگير شد.
خاطرات اين عمل انقلابي را فاطمه اينچنين نقل كرده بود:
«براي اين عمل انقلابي 50خواهر مجاهد كانديد شدند ولي گوهر با صلاحيت بي نظيرش انتخاب شد.حدود 6 ـ 4ماه روي طرح كار كرديم. ابتدا قرار بود دستغيب جنايتكار را در نماز جمعه بدرك واصل كنند ولي بدليل اقدامات امنيتي شديد تصميم گرفتند عمليات را به خانه او در محله اي در وسط شهر براي روز جمعه هنگام خروج اين جنايتكار از خانه اش منتقل شود.
براي اين كار گوهر بعنوان نفر عمل كننده كه ميزان زيادي مواد منفجره در زير لباسش مخفي كرده بود و خودش را به شكل زن بارداري در آورده بود و فاطمه نفر دوم تيم علامت دهنده بود.
چند ماه روي طرح كار كرديم و گوهر خستگي ناپذير بي وقفه در شناسايي ها و تمرينات با جديت تمام شركت مي كرد.
خانه دستغيب در يك كوچه باريك و طولاني با ديوارهاي بلند بود. يك سر كوچه به خيابان منتهي مي شد و بوسيله شهرباني (در سال 61 نيروهاي سه گانه هنوز ادغام نشده بودند) حفاظت مي شد.
فاطمه و گوهر از صبح روز جمعه با تردد در مسر حركت دستغيب منتظر او بودند كه ناگهان دستغيب با 13محافظ و نوه اش از خانه اش بيرون مي آيد و فاطمه كه نفر علامت دهنده بود به گوهر علامت مي دهد و گوهر از او خداحافظي مي كند و با شتاب به سمت ماموريتش مي رود گوهر با فداي جان خود اين جنايتكار را به همراه 13محافظ و نوه اش به درك واصل كرد. »
تا حدود 3روز رژيم در خبرگزاري ها و تلويزيون اعلام مي كرد كه در مسير تردد دستغيب بمب گذاري شده. ولي بعد از پخش وصيتنامه گوهر و پخش خبر مقدس انتحاري آن هم توسط يك زن جوان مجاهد جوششي در جامعه ايجاد شد.
صبح جمعه كه وحوش پاسدار خبر را از نماز جمعه شنيدند به همه خانه هاي هواداران حمله مي كردند و كينه حيواني شان را روي هر كس به چنگشان مي افتاد پياده مي كردند. فاطمه مي گفت: «در آخرين لحظاتي كه از گوهر جدا مي شدم به او گفتم گوهر لحظه انتخاب توست. گفت من هيچ چيز پشت سر ندارم آنچه دارم در پيش روست.»
و با گامهاي بلند از من جدا شد. هرگز لبخند زيباي او را در آخرين ديدار فراموش نمي كنم.
فاطمه را بعد از دستگيري زير شكنجه هاي روحي و جسمي شديدي قرار دادند و از او مصاحبه مي خواستند. اما او قهرمانانه مقاومت كرد و سرانجام وي را در سال 61 يا 62 اعدام كردند.

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

خانواده قهرمان و مجاهد پرور ”ادب آواز“


مادر ادب آواز از جمله مادرهای دلاور شهر جهرم بود، که فقط خدا می داند، که 37 سال حکومت ننگین آخوندها، چه ها کشید، و چگونه درد فراق و رنج و شکنجه های فوق طاقت فرزندانش، و حمله و هجومهای مکرری که به خانه و خانواده اش می شد را تحمل کرد .
علاوه بر دخترش شهید مقدس گوهر ادب آواز سه تن دیگر از فرزندانش را در جریان قتل عام زندانیان سال 1367، در مرداد ماه در زندان عادل آباد شیراز به شهادت رساندند.
پسرش حسین ادب آواز  فوق دیپلم ریاضی، حسابدار بانک ، وبه هنگام شهادت 32ساله بود که در زیر شکنجه به شهادت رسید .
فاطمه ادب آواز و عصمت خواهران حسین بودند،که آنها نیز متولد جهرم بودند و در آنجا تحصیل کرده بودند.
 شهید عصمت ادب آواز به هنگام شهادت 28ساله و معلم ریاضی بود .
فاطمه قهرمان نیز که مثل خواهرش در عادل آباد شیراز تیرباران شد20ساله و بهنگام دستگیری دانش آموز دوم نظری بود. او هم مثل بقیه خانواده اش عشق و ایمان خاصی به برادر مسعود داشت.

این پروانه را نکشید!


نوشته از: حمید اسدیان

برای هادی تعالی، پروانه‌ای که می‌سوخت و نمی‌توانستیم برایش کاری کنیم جز آن که در انتظار معجزه‌ای باشیم

این پروانه را نکشید! 
من او را می‌شناسم
خانه‌اش در بیشه‌ای پرت است
که شمعهای سوخته را دفن کرده‌اند.
و می‌دانم بعد از هر باران
بر روی گلبرگها
با شبنم و نجابت قرار دارد.
این پروانه را که مردنی است
در ظهر ساکت سکوت نکشید!

پروانه‌ای که تسلیم نشد!

(در سوک هادی تعالی)

در اردیبهشت ماه گذشته توفیقی پیدا کردم و سری به آلبانی زدم. نه برای سیاحت که به قصد زیارت یارانی که بعد تحمل سالهای متمادی رنج و درد با سرفرازی از «لیبرتی» به «آلبانی» منتقل شده بودند. دیدارهر یک از این قهرمانان شرف و پایداری بیش از هر چیز درس آموز بود. در واقع با خواهران و برادرانی مواجه شدم که بعد از یک نبرد سخت و جانکاه، که مالکی وعمله و اکره‌اش، به آنها تحمیل کرده بودند پیروز شده و به میدان دیگری از نبرد منتقل شده بودند. و البته این پیروزی به بهای خون بسیاری بود که شهید شدند و بسیاری دردها که خودشان به جان خریدند. هر یک قصه‌ای و داستانی هستند که سرفرازی نسلی تسلیم ناشده را رقم می‌زنند... 
به هرحال در مدتی که آنجا بودم همواره با خودم این جمله امه سزر را تکرار می‌کردم که «شاعر باید صدای بی‌صدایان باشد» و در یک گفتگوی درونی با خود، و امه سزر، می گفتم چرا این افتخار باید تنها متعلق به شاعران باشند. و آیا نباید در تعریف انسان آگاه و انقلابی گفت: «انسان باید صدای انسان بی‌صدا باشد» ؟ این بود که پای حرفهایشان نشستم. با بیش از 50 نفرشان گفتگو کردم که حاصلش مجموعه‌ یی شد به نام «صدای بی‌صدایان باشیم».
یکی از کسانی که با او گفتگو کردم هادی تعالی بود. او را برای اولین بار در سالن عمومی ‌پایگاهی که در آن زندگی می‌کرد دیدم. قبلاً با هم آشنایی نداشتیم. اما با خوشرویی و خونگرمی بسیاری جلو آمد و با من دیده بوسی کرد. با صدایی خفه و گرفته گفت: می‌بخشی من نمی‌توانم بلند صحبت کنم.
بعد که رفت شهرام معرفی‌اش کرد. شصت سالی سن دارد و علت این‌که نمی‌تواند بلند صحبت کند سرطان ریه‌ای است که چهار سال است او را رنج می‌دهد. صدایش «خفه» بود اما خودش با لبخند و چشمانی هوشیار پیام از سرزندگی می‌داد. شهرام گفت: چندی پیش برده بودمش دکتر. به قدری سرحال بود که دکتر ابتدا فکر کرد من بیمار هستم. وقتی هم به او گفتم که بیماری که باید ویزیت شود‌ هادی است باور نکرد. به‌خصوص وقتی پرونده‌اش را خواند زد زیر گریه. دکتر او در آلبانی یک دکتر مسلمان به نام دکترعلی است. فرد بسیار روشنی است. هربار که‌ هادی را می‌بیند گریه می‌کند. می‌رود همکارانش را صدا می‌کند تا بیایند و‌ هادی را ببینند. و‌ هادی با همان صدای خفه و گرفته قاه قاه می‌زند زیر خنده. چند روز بعد شهرام گفت وضعیت هادی بسیار خطرناک است. یعنی کار از پیگیری و شیمی‌درمانی و این مسائل گذشته. باید فقط منتظر بود تا «کی رسد اجل؟». من هم داشت گریه‌ام می‌گرفت. یکی دیگر از دوستانش برایم تعریف کرد که راضی کردن‌ هادی به آمدن به آلبانی مصیبتی بوده است. در یک نشست عمومی ‌همه را به گریه می‌اندازد. هرکاری می‌کنند راضی نمی‌شود بیاید. زار زار می‌گریسته و می‌گوید من می‌دانم مدت زیادی به عمرم باقی نمانده. ولی می‌خواهم همین جا میان شما بمیرم. و حالا به این‌جا آمده است. در کارهای جمعی بسیار فعال است و ورزشش قطع نمی‌شود.
روزهای بعد با هادی «اخت» شدم. کار زیاد مشکلی نبود. به قدری گرم و خوش صحبت بود که بیشتر زحمت در تنظیم رابطه را او می‌کشید. با او صحبت کردم و از او خواستم مقداری از وضعیت خودش در همین سالهای اخیر بگوید. گفت و شنیدم و می‌خواستم خون بگریم. و می‌خواستم نه یک بار که صدبار صورت و دست و پایش را غرق بوسه کنم. (نوار صحبتهایش را پیاده کرده‌ام که در پایان همین نوشته می‌خوانید). روزهایی که نصیبم شده بود به پایان رسید. باید باز می‌گشتم. در حالی که قلبم نزد تک به تک خواهران و برادرانم تکه‌تکه شده بود. روز آخری که آنجا بودم چهارشنبه‌ای بود مصادف با میلاد امام زمان. در پایگاه جشنی برپا بود و قرار بر«شام جمعی» بود. در سالن هادی را دیدم. نجیب و ساکت نشسته بود و تلویزیون را تماشا می‌کرد. با هم گپی زدیم. چند بار سعی کرد و از شرم سرخ شد. می‌دانست که راهی هستم. با شیطنت لبخندی زد و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت: بیا برویم یک شطرنجی با هم بزنیم می‌خواهم ببرمت! بیشتر نتوانست حرفی بزند. رفتیم و بساط را چیدیم. او دست به تهاجم زد. اما من مگر در آنجا بودم؟ همه به این فکر می‌کردم که روز آخری است که هادی را می‌بینم. شب بعد از باختی که به هادی داشتم در یادداشتهای روزانه‌ام نوشتم: از بس این بشر نجیب و شریف است تمام دستگاه فکری و عاطفی آدم به هم می‌ریزد. به او نگاه می‌کردم و بغضی در درونم منفجر می‌شد. تصور این‌که این همه نجابت و شرافت را از دست بدهیم آدم را گیج می‌کند. احساس می‌کردم یک سرمایه‌یی از این جهان بی‌شرافت کم می‌شود. دلم نمی‌خواست او را ببینم و خاطره‌ای از او بیندوزم. دلم نمی‌خواست حتی به چهره‌اش نگاه کنم و به چشمهایش خیره شوم. مثل شمشیر برنده بودند. دلم می‌خواست و احساس می‌کردم ظرفیت این‌که روزی را ببینم که او نباشد را ندارم».
این بود که شعر «این پروانه را نکشید» به او تقدیم کردم و در نهانخانه‌ام محفوظ مخفی‌اش کردم بی‌آن که دلم بیاید به کسی بگویم. چه می‌توانستم بکنم؟ روزهای بعد حتی یک روز نبود که بی‌یاد او به‌سر کنم. در یادداشتهای روزانه‌ام نوشته ام: «دردناک است. بسیار دردناکتر از شهید شدن یکی از برادرانم. ای کاش می‌شد و می‌توانستم برای او کاری کنم. با تمام دل و قلبم می‌گویم ای کاش چشمی یا کلیه‌ای و یا خونی نیاز داشت و به او می‌دادم. شاید که مفید بود برایش».
تا این‌که اجل در رسید و خبرش را شنیدم. با چشمی اشکبارو قلبی پرکینه نسبت به قاتلان او که آن قدررنجش دادند. یقین دارم که می‌توانیم از همه رنجهای فردی خود بگذریم. اما اجازه نداریم از جلادان و خائنان در گذریم. اجازه نداریم فراموش کنیم که نفس کشیدن ما در این وادی چقدر مدیون صدای خفه هادیها است. و با تمام وجود باید صدای او باشیم که گفت: «تا آخرین نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین» شب هادی 
را دیدم. با او حرف زدم و تجدید پیمان کردم. و صبح نوشتم: «به مقوله‌ای به نام «هادی تعالی» از موضعی دیگر نگاه می‌کنم. هادی راهی «خانه دیگر» است. چه فرقی با ما دارد؟ ما هم همگی راهی خانه دیگر هستیم. منتها هادی در رفتن یک زمان نسبی را در اختیار داشت و ما کمتر و یا به‌ صورت پنهان و مخفی روانیم. پس رفتن او نباید زیاد دل سوز باشد. اگر که یقین داشته باشیم او به «خانه دیگر» می‌رود و ما هم از پی او روانیم. این دید به من آرامش می‌دهد. هدر نشدن. برباد نرفتن. برعکس به جاودانگی رسیدن. محو شدن در تمام هستی. و هستی جدید یافتن. هادی پیشتاز است. خوش به‌حالش که سرفراز می‌رود. بکوشم من نیز چون او بروم. در «خانه دیگر» با هادی شطرنج بازی خواهم کرد و حتماً او را خواهم برد. بعد می‌خندیم و دفعه بعد او مرا خواهد برد. در خانه دیگر هادی با صدای بلند برایم حرف خواهد زد». تا آخرین نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین

(شهادتنامه ‌هادی تعالی) 
هادی تعالی: من متولد 1333 در شیراز هستم. از فاز سیاسی با سازمان آشنا و فعال بودم. ولی ارتباطم قطع شده بود و در نتیجه 7سال فراری بودم. تا این‌که در سال67 با قاچاقچی به عراق و اشرف آمدم. در فاصله این چند سال دو سه بار به مدت کوتاه زندان بودم. به بهانه این‌که در خانه‌ام برای مجاهدین سلاح مخفی کرده‌ام. یا دستگاه تکثیر نشریه داشته‌ام. خانه‌مان را زیر و رو کردند و با خود بردند. گذشت و من به اشرف رسیدم. سالم بودم و کار می‌کردم. (با شیطنت می‌خندد و می‌گوید خیلی هم شیطان بودم) تا این‌که آمریکایی‌ها به عراق آمدند. ما در واقع محاصره شدیم. (به‌ شدت سرفه می‌کند و عذرخواهی می‌کند که نمی‌تواند بلند حرف بزند) من برخی علائم بیماری را در خودم می‌دیدم ولی به من اجازه رفتن نزد دکتر متخصص را نمی‌دادند. تا این‌ که در 2012 نوبت من شد و به بغداد برای ویزیت رفتم. دکتر گفت دو تومور توی ریه‌ام گسترده شده و امکان زنده ماندنم بسیار کم است. باید شیمی‌درمانی می‌کردم. ولی مگر اجازه می‌دادند؟ تازه سهمیه ما مگر چقدر بود؟ دیگرانی بودند که نسبت به من الویت داشتند. بالاخره نوبت شیمی‌درمانی رسید. من نیاز به 4 ساعت شیمی‌ درمانی داشتم. ولی مأموران همراه ما که از استخبارات بودند به دکتر گفتند ما نمی‌توانیم 4 ساعت صبر کنیم. سرم را از دستم کشیدند و به تخت خودم برگرداندند. کاری نمی‌شد بکنم. آمدم به کمیساریا شکایت کردم. جوابی ندادند. دو ماه بعد، مجددا، نوبتم شد و به بیمارستان رفتم. این بار سرعت سرم را زیاد کردند. به جای 4 ساعت یک ساعته شیمی‌ درمانی شدم. اما نمی‌شد. تشنج می‌گرفتم و کار انجام نمی‌شد. هر بار با یک بهانه‌ای. به بیمارستان رفتن هم برایم مصیبت بود. هربار بقدری من را توی آفتاب داغ معطل می‌کردند که وقتی به بیمارستان می‌رسیدیم وقت گذشته بود. دکتر رفته بود یا قسمت مربوطه تعطیل شده بود. بی‌نتیجه برمی‌گشتیم. 11بار به بهانه‌های مختلف من را سر دواندند. یک بار گفتند مترجم نیست. یک بار گفتند خودرو خراب است و یا دکتر عمل دارد و ازاین قبیل بهانه‌ها. بچه‌های خودمان برایم یک مصاحبه با رسانه‌های عربی ترتیب دادند. من وضعیت خودم را تشریح کردم. استخباراتی‌ها مقداری ترسیدند و گفتند این بار سر ساعت می‌بریم بیمارستان. اما وقتی بردند که دیگر دیر شده بود. کار از کار گذشته بود. دکتر گفت با این وضعیت باید در بیمارستان بستری شوی. ولی نگذاشتند بستری شوم. با زور برم گرداندند. آمدم دو بار دیگر به کمیساریا شکایت‌نامه نوشتم. ولی هیچ کاری نکردند. وضعم روز به روز وخیم‌تر می‌شد. 25 کیلو از وزنم کم شده بود. اما هر بار برای یک بیمارستان رفتن باید سه ساعت تمام زیر آفتاب جلو در می‌نشستم و منتظر می‌ماندم. استخباراتی‌ها علناً می‌گفتند اینقدر ترا این‌ جا نگه می‌داریم تا از همین بیماری بمیری. یا دست از مبارزه و سیاست و سازمان بردار. دست از کارهایت بردار. تو را به خارج می‌فرستیم تا درمان شوی. بعد برای در باغ سبز نشان‌دادن می‌گفتند درخواست داده‌ایم که بهداری کمپ قبول کند تو از امکانات بهداری استفاده کنی. حالا بهداری کمپ چه بود؟ هیچ امکانی نداشت حتی یک کپسول اکسیژن برای بیمارانی که وضعیت حاد و حمله آسمی‌ داشتند نداشت. تنها قرصی که به هر بیماری می‌داد یک خشاب پاراسیتول بود. با وجود مزدوران عراقی ولم نمی‌کردند. 
می‌گفتند بیا برو خارج آنجا امکانات درمانی برای معالجه هست دست از مبارزه بردار! من هم صراحتاً به آنها می‌گفتم: من تمام زندگی‌ام را در راه مبارزه گذاشته‌ام. این هم بخشی از مبارزه من است. من جانم را کف 
دستم گذاشته‌ام و حاضر نیستم میدان را ترک کنم. در این میان وضعم روز به روز وخیم‌تر می‌شد. تقریباً 7 ماه نتوانستم پایم را از تخت به زمین بگذارم. دو نفر همیشه زیر بغلم را می‌گرفتند. وزنم شده بود 48 کیلو. 
نزدیک‌ترین دوستانم هم نمی‌توانستند من را تشخیص دهند. درد واقعاً گاهی خسته‌ام می‌کرد. گاهی حتی یک مسکن هم نداشتم. به هرکس هم نامه می‌نوشتم می‌گفت دست از مبارزه بردار و بیا برو خارج! من هم 
می‌گفتم حسرت یک آه را هم به دلتان می‌گذارم. مجاهد بوده‌ام و مجاهد هستم و مجاهد خواهم مرد! وقتی هم که به لیبرتی رفتیم وضعیت بدتر شد. فشارها افزایش یافت. نه تنها در مورد من که در مورد همه بیماران. بیش از 30نفر بیمار سرطانی و صعب‌العلاج داشتیم. همگی‌شان تحت فشار بودند. از انجام یک 
عکسبرداری معمولی هم ممانعت می‌کردند. در سال2011 یادم هست که بیش از 400 نفر منتظر آزمایش و عکسبرداری بودند. مأموران دولت عراق اجازه نمی‌دادند به بیمارستان برویم. روز به روز وضعیت بیماران بدتر می‌شد. ما 7 بیمار سرطانی بودیم که هر لحظه ممکن بود جانمان را از دست بدهیم. تقی عباسیان و مهدی فتحی از همین بیماران بودند که هردو شهید شدند. در واقع زجرکششان کردند. مهدی فتحی را دیر و با تأخیر بسیار زیاد یک سال و نیمه به دکتر رساندند. مهدی با درد و رنج بسیار شهید شد. خواهری بود به‌نام فاطمه. سکته کرده بود و باید حتماً به بیمارستان بغداد منتقل می‌شد. قبلاً هم سکته کرده بود. در سکته آخر دست و پایش فلج شده بود، سکته مغزی باعث شده بود علاوه بر دست و پا سیستم فک و دهانش فلج شود. نمی‌توانست حرف بزند و غذا بخورد. از طریق کبد به او مواد تزریق می‌کردند. او با تکان دادن سر جواب می‌داد. می‌خواستند او را به آلبانی بفرستند. اما دکترها گفتند نمی‌شود او را با هواپیما حرکت داد. باید از طریق زمینی به خارج فرستاده می‌شد که این امکان هم اصلا وجود نداشت. چند نفر هم بعد از این‌که به آلبانی منتقل شدند به‌خاطر تأخیر در مداوای‌شان شهید شدند. خواهرم رؤیا درودی تومور مغزی داشت. این قدر کش دادند که در حال کما به آلبانی رسید و بلافاصله هم شهید شد. خواهر دیگرم راضیه کرمانشاهی و فریده ونایی بودند. هردو آنها طوری بودند که اگر به موقع اقدام می‌شد زنده می‌ماندند. آخرین نفری که در آلبانی شهید شد برادرم اصغر شریفی بود. به ظاهر رفع خطر شده بود. اما بر اثر ترکش‌های موشک‌باران در لیبرتی حالش وخیم شد و به‌زودی شهید شد. یک روز حساب کردم دیدم 25 نفر از دوستانم به‌ خاطر ممانعت از رسیدگی پزشکی جان‌شان را از دست داده‌اند. جنایتی که آخوندها با دست مالکی مرتکب شده‌اند یک جنایت تمام شده نیست. آثار و بقایای فشارها که همگی جنایتی علیه بشریت بوده‌اند هنوز هم ما را رها نکرده است. همین الآن ما 7 بیمار سرطانی هستیم که باید روزانه تحت نظر پزشک باشیم. الآن من دوازده بار شیمی‌درمانی شده‌ام اما شیمی‌درمانی جواب نداده و هنوز درهمان وضعیت اورژانس هستم... اما با تمام قلبم می‌گویم چه یک روز زنده باشم، چه هزار یا هزاران روز دیگر، دشمن باید آرزوی تسلیم من و ما را با خود به گور ببرد. من در میان مجاهدین و با شعار «زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدین» جهان را ترک خواهم کرد.

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

خاطراتي از فريبادشتي شهيد قتل عام 67


فريبا از دانش آموزان بسيارفعال تهران بود. درمقطع سي خرداد مسئول تداركات رساني شرق و شمال تهران شد و مسئوليت چندمدرسه را به عهده داشت . درسي خردادبادشنه مزدوران خميني بشدت ريه اش مجرو ح شدودرحال شهادت به خانه شان منتقل شد شبانه بطورمخفيانه توسط تعدادي ازدكترهاوپرستاران هوادار در بيمارستان عمل شده و به خارج بيمارستان منتقل شد در حاليكه پاسداران دنبال دستگيري او بودند. به مدت يكسال ونيم در شهرهاي مختلف مخفي بود بعلت ضربه قطع شده بود. به مدت يكسال بعد از اينكه خانواده اش باكرايه يك خانه در اراك محلي براي پنهان كردن او و خواهركوچكتر و همسر برادرشهيدش كه  آنها هم بدون جا و مكان بودند پيدا كردند مخفي بود. بعد از چندماه توسط خواهرش وصل شد و بعد از وصل ميخواست توسط قاچاقچي خارج شودكه بوسيله همسايه طبقه بالاي خانه شان لو رفته و دستگير شده و از اراك به تهران زندان اوين منتقل شد. به مدت شش سال از شصت و يك تاشصت و هفت در زندان هاي اوين و قزل حصار و زيرشكنجه بود. همبندهاي اوكه بعدها به سازمان پيوستند از روحيه بالا و سرزنده و شاداب او ميگفتند كه چگونه در حالي كه بعلت شكنجه پاهايش خون چكان بود با لبخند و شوخي كردن روحيه نفرات را عوض ميكرد و هيچوقت او را در خود يا ناراحت كسي نديده بود.  اواخر زندان بعلت ضربه اي كه به سرش واردشده بود دچارتومرمغزي شده و سردردهاي وحشتناك داشت .سال 67درجريان قتل عام ها او را هم براي تعيين تكليف بردند و فقط يك سوال كردند جرم تو در موقع دستگيري چه بود؟ و فريباي قهرمان جواب داد هواداري از سازمان مجاهدين خلق همين كافي بودكه بعلت سر موضع بودن او را اعدام كنند اين سوال و جواب فقط چنددقيقه بود. و در حاليكه روز قبل از اعدام صداي قرآن او كه با صوت در بند ميخوانددرگوش همه يارانش پيچيده بودبه دارآويخته شد. جسد فريبا را هيچوقت تحويل ندادند و او مزارش در خاوران همراه همه سربداران پاكبازخلق است. فريبا هنگام شهادت 25سال داشت. از خانواده فريبا علاوه بر خودش هشت شهيد تقديم راه آزادي خلق و ميهن شده برادرش هوددشتي، همسر برادرش مريم شاه حسيني،  پسردايي هايش رضا و رامين دشتي، همسرخواهرش احمدرشيدي ، و پسرخاله اش . 

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

مجاهد شهيد فريبا دشتي


سن: ۲۵ سال
تاریخ اعدام: تیر - مرداد ۱۳۶۷
محل: زندان اوين
نحوه اعدام: حلق آویز

مجاهد شهيد فریبا دشتی تا قبل از شروع جنگ بین ایران و عراق به همراه خانواده‌اش در آبادان زندگی می‌کرد. بعد از اشغال آبادان وی و خانواده‌اش مجبور به ترک این شهر شدند و در تهران زندگي مي كردند.
او هوادار سازمان مجاهدین خلق بود. در زندان دختر آزاده‌ای بود و با همه همبندانش جدا از مواضع سیاسیشان رابطه خوب و صمیمانه‌ای داشت و با شوخیها و داستانهای طنز‌آمیزش باعث تفریح همه می‌شد.
مجاهد شهيد فريبا دشتی در سال ۱۳٦۴ در بند ۳ واحد ۱ قزل حصار بود و در سال ۱۳٦۵ به اوین و بندهای تنبیهی فرستاده شد. او از سال ١٣٦٦ تا تابستان ١٣٦٧ که اعدام شد، در بند ١ سالن آسایشگاه بود. در این بند در اتاقها در تمام شبانه روز بسته بود. زندانیها را سه بار در شبانه روز به مدت نیم ساعت به دستشوئی می‌فرستادند. زندانیها ناچار بودند در همین مدت کوتاه غیر از رفتن به توالت کارهای ضروری دیگر، نظیر شست و شوی خود، ظرفها و لباسهاشان را انجام دهند.
فریبا دشتی سالها پیش از اعدامش یک بار محاکمه و به حبس محکوم شده بود. 
مجاهد شهيد فریبا دشتی در مرداد ماه ١٣٦٧ در زندان اوین به دار آویخته شد. از جزئیات حکم اعدام وی اطلاعی در دست نیست.

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

دل نوشته اي از زندانی سیاسی سابق ماهرخ نامداری


برای مرداد خونین ... برای سال ۱۳۶۷ که بر قلبم نقش خورده است ،،برای زیبا‌ترین واژه‌ها ... گلهایی که فریادشان اوج طنین تماشا ترین بغض زمین است، زخمشان بی‌ مرهم‌ترین زخم زمان است خوش‌ترین رنگ شقایق گریه‌ام بر خاموشی صدایتان نیست گریه‌ام بر زخمیست که از انسان خورده اید .روزهایی که شقایق وار دل را به آسمان دادند زیرا که زمین جایگاه شقایق نبود. خاطراتم را مرور می‌کن.شبهای تمام نشدنی،‌ شبهایی که مادرم میگفت صدای گلوله را میشنود ... با هر تپش قلب...و باز دلم را به دلداری او خوش میکردم ... که فردا روشنی روز است شاید بشود بار دگر به امید نگاه کرد.روزی که از آسمان خون می‌بارید دلهره نگرانی ممنوع الملاقات بودن، و به بیراهه رفتن در کلام که شاید آرامشی بر زخم مادرم باشد.ساعتها کند حرکت میکردن ... به جز صدای چه بر سرشان آمده صدایی نبودگاهی به آسمان نگاه میکردم چه بیرحمانه سرخ بود چه بی‌رحمانه سکوت کرده بودو آمد پیکی که هیچوقت خواهان خبر دادنش نبودم ... از علی‌ پرسیدم دادسرا چه خبر؟ علی‌ بغضش را فرو خورد...و گفت بچه‌ها خوبن اما من در نگاهش میدیدم که چه پر آشوب است. باز پرسیدم شاهرخ را دیدی. از منوچهر چه خبر، داریوش چی؟یکی‌ یکی‌ اسامی بچه‌ها را می‌گفتم که با هر بار اسم آوردن، علی‌ را میدیدم که التماس میکرد که قدرت بازگو کردن را نداردو من با دل آشفته‌ به زبان آمدم علی‌ بچه‌ها را کشتن؟ علی‌ بگو چه بر سرشان آماده؟ سکوت تلخ را بشکن ...
که علی‌ با فریاد ... فریادی که از درون شکسته اش بر خواسته بود گفتتتتتت،،کشتن کشتن... همه را کشتن این از خدا بی‌ خبران...بچه‌ها را قتل عام کردن. منوچهر .. محمد رضا .. علیرضا .. داریوش .. شاهرخ و دیگر همدلان را کشتن .. روز محشره .. روز بازخواست از خداروز کاشت شقایق در زمین خشک ،، روز فراموش نا شدنی ... فریاد مادرم و مادران، ضجه‌های خواهران ... و من چه دردی در سلول‌های بدنم احساس می‌کردم

گریه، فریاد، شیون شهرمان را چه غمگین کرده بود ... هر گوشه‌ی آن‌ غمی جانکاه بود... گفتند در بیرون از شهر دفن‌شان کرده اند ... لحظه دیدار رسیددیدار با پاک‌ترین فرزندان آفتاب ... با زیبا‌ترین واژه انسان، با نماد مقاومت و فداکاری... مادرم گفت گل شقایق برای بچه‌هایم بخرید و راه افتادیم به دیدار شقایق‌های در خاک آرمیده دژخیمان مسلح منتظر بودند، می‌خواستند عجز و شکست ما را ببینند که مادرم با صدای بلند با دلی‌ پر از درد اما پنهان شده از دژخیمان گفت:شاهرخ ... عزیزانم هرگز اجازه نمی‌دهم که دشمنان شما اشک و زاری ما را ببینند ... افتخار زمین... افتخار وطن هستید و سرود خرّم آن‌ روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم از پی‌ جانان بروم ...بله سالهائی از آن‌ ج نایت می‌گذرد اما هرگز از صحنه تاریخ برداشته نمی‌شود، لکه ننگی بر چهره دژخیمان آخوندی و مرور آن‌ رستن امید در دلهای عاشق، دلهای بی‌ قرار، دلهای روشنی که به فردای آزاد دل بسته اند میباشد... نه‌ میبخشیم و نه فراموش می‌کنیم.
تا شقایق هست زندگی‌ باید کرد




۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

نقش ماندگار


به قلم: محمود رویایی

از مرداد سال 1367 تا امروز دو تابلو پیش رویمان قرار دارد؛ 
یکی تابلویی سیاه و سرد و سیمانی و دیگری اثری سپید و روشن و گرم و نورانی.



یکی نشان از کینه‌یی کور و دور و دیرینه دارد و دیگری گنجینه‌یی شور و هزار آینه در سینه.

کدامیک چشم را خیره می‌کند؟ از تماشای کدامیک نفس‌هامان در سینه‌ها حبس و قلب‌هامان به حنجره می‌رسد؟ نقش شیطان بدسرشتی که سرنوشت جوانه‌ها را با خنجر نوشت؟ یا شراره شکیبای عشقی که در برابر تندر ایستاد، خانه را روشن کرد، و بر خاک افتاد؟ (1)

27سال از قتل‌عام زندانیان سیاسی می‌گذرد و هم‌چنان 2اثر کاملاً متضاد در برابر میلیونها نگاه گرم خودنمایی می‌کند. 2اثر با 2ریشه و 2اندیشه سراپا متفاوت.

ممکن است بگویید آنچه قتل‌عام 67 را از سایر جنایتهای ضدبشری متمایز و برجسته می‌کند شقاوتی است که مشابه‌اش تا کنون دیده نشده است. هیچ حاکم و خودکامه‌یی حاضر نیست زندانی سیاسی‌اش را _که پیش‌تر در محکمه خودش به مدتی حبس محکوم کرده بود_ پس از 7سال شکنجه، ناگهان حلق‌آویز کند. آن‌هم نه یکی دو زندانی یا بخشی از زندانیان یک بند؛ که در یک اقدام سراسری و هم‌آهنگ، زندانیان سیاسی همه شهرها و مناطق را در سراسر کشور! 

بی‌شک اگر پرونده 67 را باز کنیم، از شدت شقاوت شیخ و شعبده پاسداران، بسا نفسها که در سینه‌ها حبس و چه قلب‌هایی که به حنجره می‌رسند؛ اما با این همه، یک واقعیت مانند الماس می‌درخشد. واقعیتی که در گذر ایام نه رنگ باخت، نه زنگار گرفت و نه کهنه شد. پدیده‌یی بی‌نظیر، خارق‌العاده و به‌غایت استثنایی.

آنجا که «شیخ» و «دد» و «دیو» و «دار» آمیخته بود، تا سقف فلک «ستاره» آویخته بود.(2)

فواره و سیلواره‌یی از ستارگان در آسمان مرداد.
این همان خلق جدید است.
اثری که در هیچ بازاری پیدا نمی‌شود و در حوزه فهم بسیاری از سیاست‌بازان و بازاریان سیاسی نمی‌گنجد.
پس با نگاهی و یادی از روزهای قتل‌عام سال67، با هم به قضاوت بنشینیم و ببینیم کدام‌یک قوی‌ترند! 
تابلو ابلیس و مرگ و خنجری بر گلوی جوانه‌ها؟ یا خروش و خیزش و رویش ترانه‌ها؟ 

نظری بر وقایع قبل از قتل‌عام در زندانها
از وقایع شش سال اول زندان _سالهای 60 تا 66_ می‌گذرم. از این‌که چگونه طبیبان! بازجو، زندانیان را بر میزهای تشریح و تختهای شکنجه شرحه شرحه کردند تا قلبها را جراحی و اراده را بشکنند، عبور می‌کنم.

از هجوم وحشیانه پاسداران تا شکنجه و تجاوز خواهرانمان در حضور همسران و فرزندانشان و از هراس ‌رعشه بازجویان در مقاومت بی‌نظیر زندانیان نیز می‌گذرم؛ مقاومتی که به شکست سیاست «تواب سازی» و ناکامی لاجوردی و داود رحمانی و... در زندان منجر شد.

سال 66سال اعتلای صدای مقاومت در زندان بود. انتقال اخبار انقلاب درونی مجاهدین و خبر تشکیل ارتش آزادیبخش در 30خرداد66 نیز باعث تیزتر شدن مرزبندیها با دشمن و باز هم بالا رفتن صدای مقاومت شد.

اگر تا دیروز برای اعتصاب و تحریم غذا و تلاش برای ورزش جمعی از پوش و بهانه‌های صنفی استفاده می‌کردیم، از اواخر سال65، کم کم به سمتی می‌رفتیم که اعتصاب و اعتراض و ورزش جمعی را حق خودمان می‌دانستیم و از حضور زندانی نادم و خیانتکار به بندها جلوگیری می‌کردیم. بله! صدای مقاومت در زندانها بلند شده بود و دیگر کابل و شلاق و داغ و شکنجه هم کارساز نبود.

گاه یک زندانی به جرم بیان «اتهام» ش _یعنی بیان عبارت «هواداری از مجاهدین» در برابر سؤال «اتهام» _تا 48ساعت و گاه تا آستانه مرگ یک ریز زیر فشار کابل و شلاق بود.

یک خاطره از سالن 5 اوین: (3)
روزی پاسدار مجتبی حلوایی(4) وارد بند شد و با لحنی تهدیدآمیز و عصبی رو به جمع گفت: شنیده‌ام تعدادی از شما صبح که برای دادیاری رفته بودید اتهام خودتان را «مجاهدین» گفته‌اید! من، همین‌جا به همه‌تان اخطار می‌کنم. گفتن این کلمه جرم است.
هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که همهمه و اعتراض بچه‌ها بلند شد. هرکس چیزی می‌گفت. امیرحسین جلوتر رفت و گفت: اسم من امیر حسین حسینیه و اتهامم مجاهدین خلقه. حالا هر کاری می‌خواهی بکنی بکن.
چشمهای حلوایی داشت از حدقه در می‌آمد. در حالی که فکر می‌کرد چه واکنشی نشان دهد، محمدعلی خیراندیش هم از عقب‌تر داد زد: من هم اتهامم مجاهدینه.

حلوایی که دستپاچه شده بود، به سرعت به طرف خروجی بند رفت و امیر حسین و محمدعلی را هم با خودش برد. همه بچه‌ها در راهرو منتظر و محمد فرجاد، پشت در به گوش ایستاده بود. دقایقی بعد تخت شکنجه را درست پشت در بند کاشتند تا در چکاچاک کابل و استخوان و طنین آه و فریاد زندانی، روی آن دو را کم و روحیه بقیه را در بند خراب کنند. بلافاصله محمدعلی و امیرحسین را به تخت بسته و با تمام قوا ضربات سنگین کابل را بر بدنهاشان فرود آوردند. در تمام مدتی که بچه‌ها زیر کابل بودند، صدایشان در نیآمد حتی در شدیدترین ضربه‌های کابل یک آه از هیچ‌کدام در نیامد. وقتی امیرحسین را آش و لاش از تخت باز کردند، با صدایی بلند و لحنی کاملاً مسلط، رو به پاسداران گفت: کارتون تموم شد؟ پاسدار ابراهیمی ‌گفت: آره، تمومه. حالا برو تو بند.
امیر حسین هم بلافاصله گفت: پس یادت باشه اتهام من مجاهدینه! 
از همین تک نمونه می‌توان فهمید در سایر بندهای اوین و گوهردشت و سایر شهرها چه خبر بوده است. مناسبات و روابط و ارزشها در زندان پوسته شکسته و زندانیان وارد مرحله جدیدی در مقابله با زندانبان شده بودند. یک روز ناصریان که از اصرار و لجاجت زندانیان در اجرای ورزش جمعی (با همه عواقب و سختی‌اش) کلافه شده بود، ناگهان این جمله از دهانش در رفت:
شما فکر می‌کنین با ارتش آزادی و ورزش جمعی، ما سرنگون می‌شیم؟ 

فهمیدیم تا کجا خیزش زندانیان در ورزش جمعی که همه بندها و اغلب زندانها را فراگرفته بود، رژیم را سوزانده است. دیگر هیبت کابل و سنگینی حضور پاسداران و... شکسته بود. زندانیان از هویت و آرمانشان دفاع می‌کردند.

زمینه‌سازی برای قتل‌عام
گذشته از این‌که رژیم از سال 60 برای کشتار گسترده زندانیان سیاسی بارها طراحی کرده و برنامه‌ها داشت، نخستین گام و اقدام عملی برای قتل‌عام در پاییز و زمستان سال 66 با اجرای طرح تفکیک و طبقه‌بندی زندانیان _در تمام زندانها_ آغاز شد. این کار با ارائه فرمهای جدید و سؤال و جوابهای حضوری، توسط مسئولان اطلاعات یا امنیت و انتظامات زندانها صورت گرفت. در گوهردشت زندانیانی که حساسیت زیادی رویشان نبود، تفکیک و به بند یک منتقل شدند تا پس از صدور فرمان کشتار، این بند را برای تکذیب اعدامها نگه داشته و بقیه را حلق‌آویز کنند. (6) البته طبق طرح، اعدامها از اوین شروع می‌شد چون بند ابدیها(7) را از گوهردشت به اوین آورده و هم‌زمان با انتقال 150 زندانی دست‌چین شده پاسداران از بندهای مختلف گوهردشت به بند4 اوین، زندانیان ملی‌کش(8) را که قرار بود آزاد شوند از اوین به گوهردشت منتقل کردند. سناریو خیلی روشن بود. دانه‌درشتها (زندانیان ابد، زیرحکم(9) و زندانیان خطرناک گوهردشت ) را در اوین جمع کرده و منتظر فرمان بودند.
گاه برخی بازجویان در کمیته مشترک و پاسداران در اوین و سایر زندانها نیز به شکلی به شرایط تعیین‌تکلیف و تصفیه مجاهدین در روزهای آینده اشاره می‌کردند.(10)

اما شهرستانها؛
در شهرستانها به علت کوچکی منطقه و ارتباط گسترده خانواده‌ها با هم، کشتار بی‌سر و صدا عملی نبود. برای حل این مشکل از همان بهمن و اسفند66 که قتل‌عام زندانیان در دستور کار قرار گرفت، اغلب زندانیان را به شهرهای مختلف تبعید کردند تا مانع جوشش و خروش جمعی خانواده‌ها و مردم شوند. 29اسفند 66 تعدادی از زندانیان زندان دیزل‌آباد کرمانشاه را به گوهردشت آوردند. هیچ دلیل و بهانه‌یی در کار نبود.


یکی از زندانیان به نام پرویز مجاهدنیا همان روز به خانواده‌اش گفت ما را می‌برند تهران و می‌خواهند اعداممان کنند.(11) در همین ایام بخشی از زندانیان میانه و شهرهای اطراف را به زنجان و زندانیان زنجان و ارومیه را بی‌دلیل به تبریز بردند. زندانیان لاهیجان را به چالوس و محکومان زندان ساری را به بابل و قائم‌شهر و... منتقل کردند.
در خرداد ماه 27 زندانی قزوینی را از زندان چویین‌در به گوهردشت بردند(12) و بسیاری از زندانیان زاهدان و شهرهای مرزی را به شهرهای مختلف استان خراسان فرستادند.

به نظر می‌رسد قتل‌عام زندانیان سیاسی ابتدا برای خرداد67 طراحی شده بود که در عمل، تحت‌الشعاع شکستهای پی‌درپی رژیم بعد از عملیات آفتاب و خالی شدن جبهه‌ها و... قرار گرفت اما بعد از عقب‌نشینی فضاحت‌بار خمینی در جنگ و پذیرش قطعنامه 598 در 27تیر ماه، موضوع قتل‌عام زندانیان در اولویت نخست و دستور کار فوری رژیم قرار گرفت. این تنها فرصتی بود که خمینی می‌توانست هم از شر زندانیان راحت شود و هم با بالا بردن شمشیر آبدار کشتار زندانیان، ضمن تزریق انگیزه به نیروهای وارفته‌اش، مطالبات بعد از جنگ مردم را برای همیشه بخشکاند.
در اوین _جهت اجرایی کردن پروژه قتل‌عام_ از صبح 28تیر بسیاری از زندانیان بندها را به سلولهای انفرادی بردند.

شاید بهتر باشد تاریخ شروع قتل‌عام را 28تیر _فردای پذیرش قطعنامه_ بدانیم. در این روز غلامرضا کاشانی اقدم را به همراه چند مجاهد دیگر که زیرحکم بودند، اعدام کردند و اجسادشان را در سردخانه تحویل خانواده‌هاشان دادند. همچنین بسیاری از زندانیان بندهای مختلف اوین را به انفرادی و زندانیان بند یک گوهردشت را (که قرار بود برای جوسازی و تبلیغات نگه‌دارند) به محیطی خارج از بندهای گوهردشت _بند جهاد_ بردند و هیأتهای مشکوک از تهران عازم زندانهای مراکز استان شدند.(13)

در گزارشی از ایلام خواندم که در فردای آتش‌بس فرح اسلامی، حکیمه ریزوندی، مرضیه رحمتی، نسرین رجبی و جسومه حیدری را به بهانه امن نبودن زندان ایلام از زندان خارج کرده و روز بعد همه را _پس از تجاوز_ روی تپه‌یی در اطراف صالح‌آباد تیرباران کردند و در گودال انداختند.


در فاصله 28 و 29تیر همه آماده‌سازیهای کشتار به سرعت انجام و ترکیب هیأتهای مرگ، محل سؤال و جواب و اعدام زندانیان روشن شد. در همین فاصله همه کارکنان زندان و پاسداران نیز توجیه شدند و فهمیدند باید در تمام مراحل کشتار، از انتقال زندانی از بند تا حلق‌آویز زندانیان فعالانه شرکت کنند. حق هیچ تماس و ارتباطی هم با خانواده‌هاشان نداشتند.
روز 3مرداد به علت عملیات فروغ جاویدان طرح متوقف و در شامگاه 5مرداد _با عقب‌نشینی ارتش آزادی‌بخش_ هیأت مرگ کارش را در اوین آغاز کرد.

عمق فاجعه و آمار قربانیان
از درد و رنج خانواده‌ها به‌ویژه بستگان اسیرانی که 3 یا 4 یا 5سال از مدت محکومیتشان گذشته بود و بی‌تاب و بی‌قرار در انتظار آزادی عزیزشان لحظه‌ها را و ثانیه‌ها را شمارش می‌کردند، می‌گذرم. همچنین از آنان که در زندان بر اثر تحمل 7سال فشار و شکنجه تعادل روحی‌شان را از دست داده و سایر بیماران و عزیزانی که خوندلانه 7سال در برابر جلاد ایستادند و عاشقانه صلیب خود را بر دوش کشیدند و رفتند نیز می‌گذرم.
در زندان اوین و گوهردشت، از شامگاه 5مرداد تا پایان25مرداد روزانه 20 تا 200 زندانی مجاهد را به‌سادگی نوشیدن یک فنجان چای بر دار کشیدند. از ظهر 5شهریور نوبت به زندانیان مارکسیست رسید و هیأت مرگ به مدت 8روز در اوین و گوهردشت به کشتار این دسته از زندانیان سیاسی پرداخت. اعدامها می‌باید در منتهای مخفی‌کاری و سکوت برگزار شود. حتی پاسداران حق تماس با بیرون از زندان را نداشتند. با این همه قبل از آغاز مرحله دوم، فریادهای بی‌صدا هم‌چون غباری و جویباری بی‌نشان، به بیرون زندان خزید و بساط توطئه را سوزاند. 
روز 4شهریور آقای مسعود رجوی طی تلگرامی به دبیرکل ملل‌متحد از قتل‌عام زندانیان مجاهد خلق به دستور شخص خمینی و 860جسدی که 2هفته پیش از اوین به بهشت‌زهرا برده شده بود پرده برداشت. بلافاصله موج گسترده اعتراض و کمپین جهانی و محکومیت رژیم در ارگانهای مختلف به‌راه افتاد. چند روز بعد در پی فراخوان رهبر مقاومت به‌منظور توقف سریع اعدامها و ضرورت بازدید از زندانها، یک هوادار مجاهدین به‌نام «مهرداد ایمن» که از کالیفرنیا برای شرکت در تظاهرات به نیویورک آمده بود، در اعتراض به قتل‌عام زندانیان سیاسی توسط خمینی، دست به خودسوزی زد و روز بعد بر اثر شدت سوختگی در بیمارستان به‌شهادت رسید. بر اثر همین دلاوریها و حمایتها و افشاگریها دادگاه مرگ در نیمه شهریور متوقف شد اما اعدام در ملأعام در بسیاری از شهرهای میهن _تا پایان سال_ ادامه یافت. بسیاری اززندانیان را با عنوان قاچاقچی، دزد، سارق و... در ملأعام اعدام کردند. در زمستان67 زندانیان سیاسی را در میدان بزرگ تبریز سربه‌دار کرده و 24ساعت بالای دار نگه‌داشتند.

روز چهارشنبه 12مرداد احمد غلامی و محمد رامش را روی پل هوایی شهر آمل به اتهام قاچاقچی مواد مخدر بدار کشیدند. شاهدان عینی می‌گفتند که هنگام دار زدن، آنها فریاد می‌زدند: «ما مجاهدیم، ما زندانی سیاسی هستیم».
بعد از پایان رسمی کار هیأت مرگ، تا مدتی هر شهر کدخدای قضایی و قانون خودش را داشت. در برخی شهرها جوانان را در خیابان دستگیر و همان‌جا به جرم هواداری از مجاهدین حلق‌آویز می‌کردند. در بسیاری از شهرستانها حتی زندانیان آزاد شده را دوباره دستگیر و اعدام کردند.
طبق بررسیهایی که سالهای بعد به‌عمل آمد معلوم شد اعدامها در برخی از شهرستانها تا پایان سال 68 علنی و در خفا ادامه داشت. برخی از زندانیان مجاهد را در سال 68 به اتهام رشوه‌خواری، قتل، مواد مخدر و فساد در میدانهای عمومی شهر حلق‌آویز کردند. روز شنبه 20آبان68روزنامه جمهوری اسلامی نوشت هادی متقی، جعفر ستاره آسمان، غلامحسین صالحی و اعظم طالبی رودکار به جرم شرکت در سرقت و مواد مخدر و آدم‌ربایی در ملأعام اعدام شدند.
بله! خواهر مجاهد اعظم طالبی رودکار را در ملأعام به جرم فساد اعدام کردند... 

البته! این نمونه‌ها تنها مشتی از خروار جنایت خمینی و بازماندگانش است و خوب می‌دانیم که به علت شرایط اختناق هنوز _پس از 27سال_ عمق فاجعه پیدا نیست. هنوز آمار و تصویر روشنی از شهیدان قتل‌عام در زندانهای شیراز و اصفهان و رشت و تبریز و اردبیل و مشهد و اهواز و آبادان و زاهدان و کرمان و سایر شهرهای بزرگ نداریم و اطلاعاتمان از نحوه اعدام و اعدام شدگان بسیاری از شهرها در حد صفر است. در برخی از زندانها حتی یک نفر زنده بیرون نیامده تا بگوید چگونه زندانیان را کشتند و در کدام دیار به‌خاک سپرده‌اند.
بی‌تردید تا زمانی که دشنه ولایت در سینه‌ها جاری‌ست، نمی‌توانیم پرده‌ها را کنار بزنیم و عمق فاجعه هم‌چنان ناپیداست. اغلب کسانی که با انگیزه‌ها و دلایل مختلف سعی در پایین آوردن آمار قتل‌عام زندانیان سیاسی دارند مبنای قضاوت و تحلیلشان را ادعای آقای منتظری می‌دانند.
ایشان در نخستین نامه‌یی که به‌تاریخ 9مرداد67 (یعنی 3روز بعد از شروع کشتار در اوین و در فردای کشتار زندانیان در گوهردشت ) به خمینی نوشته‌اند، به اعدامهای گسترده و در جای دیگر به 2800 یا 3800 اعدام اشاره کرده(15) و در بند هشتم همین نامه (9مرداد) تصریح کرده‌اند:
«اعدام چندهزار نفر در ظرف چند روز، هم عکس‌العمل خوب ندارد و هم خالی از خطا نخواهد بود». 
منتظری در نامه دومش به خمینی در 13مرداد ضمن طرح شکایت قاضی شرع یکی از استانها از اعدام‌های بی‌حساب و کتاب، به ادامه همان روند _که در 9مرداد گفته بود_ اشاره می‌کند و در 24مرداد خطاب به هیأت مرگ (آخوند نیری، رئیسی، شوشتری، پورمحمدی، اشراقی)، برای نخستین بار از عبارت «قتل‌عام بدون محاکمه» استفاده کردند.(16) البته در نامه‌های آخر دوباره پای همان عدد _3800 _ را وسط کشیده ولی هم‌چنان از همان سرعت و همان «تند تند کشتن» ها می‌گوید.

الماس و ستاره و خنجر
در گوهردشت از روز دوازدهم تا چهاردهم مرداد اغلب زندانیان فهمیده بودند جماعتی که با دجالیت خود را هیأت عفو معرفی می‌کند، هیأت مرگ هستند و اصلی‌ترین شاخصشان برای اعدام کلمه «مجاهد» است.
روز چهارشنبه 12مرداد وقتی محمدرضا شهیر افتخار فهمید چند دقیقه دیگر به سمت قربانگاه می‌رود، لبخندی زد و گفت انقلاب خون می‌خواهد و چه خونی بهتر از خون ما؟ شگفتا! که در این‌جا هم؛ زیر تیغ آخته جلاد، همه یک آرزو و یک فریاد بر لب داشتند.

مرتضی تاجیک 7سال با نام مستعار مجتبی در زندان بود و خانواده‌اش در جستجویش بودند. پدرش سال65 با شعارنویسی علیه رژیم روی دیوارها و... خودش را به زندان انداخت تا از سرنوشت فرزندش خبردار شود اما هیچ اثری از وی در بندها نیافت. سرانجام مرتضی در هشتم مرداد با نام مستعار مجتبی هاشم خانی جاودانه شد. 22سال بعد، خانواده مرتضی در برنامه‌یی که از سیمای آزادی پخش شد فهمیدند فرزندشان مرتضی نیز به برادر شهیدش پیوست... 

برخی از خانواده‌ها هنوز بعد از 25سال مرگ عزیزشان را باور ندارند. برخی تعادلشان را از دست داده و بسیاری به‌محض شنیدن خبر حلق‌آویز عزیزشان جان سپردند.


وقتی فروزان عبدی _قهرمان تیم ملی والیبال زنان_ را برای اعدام صدا کردند، در حالی که می‌دانست برای اعدام می‌رود و مانند همیشه می‌خندید و شوخی می‌کرد، گفت بچه‌ها، از دستمان خسته شدند می‌خواهند آزادمان کنند نگران نباشید.

برخی از زندانیان مانند طیبه خسروآبادی و محسن محمدباقر فلج مادرزاد بودند غلامحسین مشهدی ابراهیم و اشرف احمدی از بیماری حاد قلبی رنج می‌بردند. برخی بیماری صرع داشتند، تعدادی از زندانیان بر اثر فشارهای 7ساله دچار مشکلات روانی و عصبی شده و بسیاری دیگر از بیماریهای صعب و لاعلاج رنج می‌بردند اما همه در همان حال روانه قربانگاه شدند.

به زهرا خسروی فقط چند دقیقه برای وصیتنامه وقت دادند؛ او به‌جای نوشتن وصیت‌نامه، در منتهای تسلط و مسئولیت‌پذیری توانست با بند فرعی مقابل 8 به وسیله مورس تماس بگیرد و بگوید بچه‌ها به من چند دقیقه وقت دادند وصیت‌نامه بنویسم. اعدام بچه‌ها را شروع کردند من‌ هم تا چند دقیقه دیگر اعدام می‌شوم. سلامم را به «مسعود» و «مریم» برسانید.

ملیحه اقوامی نوشت ساعت 3بعدازظهر دادگاه رفتم و حکم اعدام به من ابلاغ شد. الآن ساعت 7بعدازظهر است که برای اعدام می‌روم.

نمی‌دانم در کجای تاریخ چنین نمونه‌هایی می‌توان یافت؟ 

ممکن است برخی گمان کنند آنان انسانهایی خاص و بی‌اعتنا به زندگی بودند که این‌چنین به مرگ لبخند زدند. نخیر! زندانیان مجاهد هرگز انسانهایی خاص و برگزیده نبودند آنان بیش از همه زندگی را دوست داشتند و بسیاری از زندانیان می‌توانستند بدون آلودگی و ننگ همکاری با دشمن از مهلکه بگریزند. آن‌که جان سالم به‌در برده و دوباره با دفاع فعال از همه مواضع سازمان طناب را بوسید هرگز شهادت طلب، مستأصل و بی‌اعتنا به دنیا و زیبایی‌های آن نبود.

اگر در کوره‌های آدم‌سوزی هیتلر هزار هزار سوختند و در منتهای مظلومیت _ و البته استیصال _ دم بر نیاوردند، در این‌جا هیچ خبری از انفعال و زوال و ندامت نبود. هر چه بود عشق بود و فدا و جسارت. قربانیان «آشویتز» وقتی با فاجعه روبه‌رو شدند، تسلیم شدند و چند سال بعد که جنایت افشا شد دنیا به‌حالشان گریست. اما در کوره‌های آدم‌سوزی خمینی _و خامنه‌ای_ قربانیان، مرگ را به سخره گرفتند جلاد را شکستند و در برابر فرمان واپسین لبخندی گشودند؛ لبخندی زیبا در برابر آتش. (18)
آنان رفتند تا رسم رستن و آیین شکفتن زنده بماند. آنان برای کلمه جنگیدند. کلمه‌یی که هم «جنگ» بود؛ هم «زندگی». آنان رفتند تا هیچ گردی بر نام «مجاهد» و غباری به مرام «مجاهدین» ننشیند.

آیا باز هم تابلویی زیباتر سراغ داریم؟ 
اثری به‌غایت شورانگیز، شوری شیرین و عشقی سرکش و سرشار و ماندگار.

گوهرهای درخشانی که بر بوم تاریک شب درخشیدند و به نقشی ماندگار و گنجی بی‌شمار تبدیل گشتند.

نقشی برای امروز و گنجی برای فردا.
گنجینه فدای بی‌همتای نسلی که هم آیینه‌دار است؛ هم چشمه‌سار؛ 
هم یادگار است؛ هم آموزگار.

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

بیست و ششمین شهید محاصره ضدانسانی پزشکی: درگذشت مجاهد خلق محمد هادی تعالی در آلبانی


ما دل اندر ره جانان باختیم
غلغلی اندر جهان انداختیم
آتشی اندر دل خلقمان زدیم
شورشی بر عاشقان انداختیم
مجاهد اشرفی، محمد هادی تعالی، با بیش از 40سال سابقه مبارزه در برابر دو دیکتاتوری، ظهر روز شنبه 17مرداد، در اثر ابتلا به سرطان ریه و لطمات جانکاه محاصره ضدانسانی پزشکی در اشرف و لیبرتی و جلوگیری دولت عراق از انتقال موقت وی به اربیل، در بیمارستان در آلبانی جان باخت.

مجاهد خلق هادی تعالی فرزند دلیر مردم کازرون، متولد اسفند1333، از دهه50 به هواداری از مجاهدین برخاست و به همین خاطر توسط ساواک دستگیر و متعاقباً از کارخانه‌یی که در آن کار می‌کرد اخراج شد. وی در سالهای قیام و انقلاب ضدسلطنتی، از پیشگامان اعتصابها و مبارزات کارگران در قزوین بود و پس از انقلاب به نبرد ضدارتجاعی علیه دیکتاتوری آخوندی برخاست.

هادی تعالی در مصاحبه با سیما آزادی در  4مرداد 89 خاطرات خود از دوران مبارزه سیاسی با رژیم خمینی را بیان کرد و گفت:
سال 60 دیدم حزب‌اللهیها خواهری را با چماق به‌شدت می‌زدند. برای دفاع از او رفتم خودم را هم دستگیر کردند و به کمیته بردند. تو کمیته که بودم دیدم این خواهر را آورده‌اند و با قنداق ژ-3 آن‌قدر این را زده بودند که جای سالمی رو بدنش نمانده بود. من آن‌روز هر طوری بود از اونجا فرار کردم. چند شب بعد که در یکی از باغات شهر مخفی شده بودم، دیدم بچه‌ها را آوردند؛ سه تا از همرزمام و اون خواهر رو. بستند به درخت و اونها رو اعدام کردند. موقعی که اونها را اعدام کردند همه یکصدا شعار مرگ بر خمینی سردادند. این صحنه‌ای است که هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره و همونجا با خودم عهد بستم که تا آخرین قطره خونم و تا آخرین انتقام خون اونها رو بگیرم. همونجا و همونشب من با خودم عهد بستم و روی قلبم حک کردم؛مرگ بر رژیم خمینی و درود بر رجوی.

هادی تعالی که بیست و ششمین شهید محاصره ضدانسانی در اشرف و در لیبرتی است، طی سه دهه در صفوف مجاهدین و ارتش آزادی و به‌ویژه در دوران پایداری در اشرف، در همه کارزارها دلیرانه جنگید، در جریان حماسه ایران در 6 و 7مرداد 88 در برابر حمله وحشیانه مزدوران رژیم به اشرف دلاورانه پایداری کرد و به‌شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مجروح شد اما با ایستادگی و پایداری همراه با همرزمانش توطئه‌های رژیم آخوندی و مزدوران عراقی‌اش علیه مجاهدان اشرفی را به شکست کشاند.

مجاهد خلقهادی تعالی، در شمار متخصصان برق و راه‌اندازی و تعمیرات ژنراتورها در لیبرتی نقش ارزشمندی در کارزار مقاومت در برابر محدودیتها و محاصره ضدانسانی و تأمین نیازهای ضروری همرزمان مجاهدش داشت.

از سال 1392 پزشکان در بغداد تشخیص دادند او مبتلا به سرطان ریه است و توصیه کردند برای معالجه به اروپا یا اربیل منتقل شود. اما نه تنها تلاشهای نمایندگان ساکنان برای انتقال او به اروپا یا اربیل بی‌نتیجه ماند، بلکه محدودیتهای ظالمانه و تأخیر و تعلل عمدی نیروهای عراقی برای درمان او در بغداد، بیماری او را وخیم‌تر کرد. دهها نامه‌هادی تعالی و نمایندگان ساکنان و گزارشهای روزانه لیبرتی در این باره خطاب به مقامهای ملل‌متحد و مقامهای آمریکایی نقش دولت عراق در زجرکش کردن او را به خوبی برملا می‌کند.

نماینده ساکنان در روز 2آوریل 2014 در نامه به نیکلاس ملادنف، نماینده ویژه دبیرکل در عراق، برای چندمین بار خواستار انتقال سریع هادی تعالی به اروپا برای معالجه شد. وی تأکید کرد اگر چنین امکان سریعی وجود ندارد از دولت عراق بخواهد مانع انتقال او به اربیل برای معالجه نشود. نماینده ساکنان یادآور شد در هر یک از این دو حالت همه هزینه‌های انتقال و درمان او توسط مجاهدین پرداخت خواهد شد.

کمیته بین‌المللی در جستجوی عدالت در گزارش به شورای امنیت در ژوییه 2014 تصریح کرد: «آقای هادی تعالی از 9ماه پیش از سرطان ریه رنج می‌برد. ساکنان درخواست کرده‌اند که برای معالجه به اروپا و اگر ممکن نیست به اربیل منتقل شود. اما به‌رغم وعده‌های کمیساریای عالی پناهندگان، او هنوز به اربیل منتقل نشده است».

در 17ژوئن 2014 نماینده ساکنان، هادی تعالی را جزو «بیمارانی که در شرایط کنونی انتقال آنها از عراق از اولویت بسیار بالا برخوردار است» برای کمیساریای عالی پناهندگان ارسال کرد و نوشت: «از شما می‌خواهم آنها را هر چه سریعتر به یک کشور اروپایی ولو به‌طور موقت منتقل نمایید».

هادی تعالی در 25ژوئن 2014 به حقوق‌بشر یونامی نوشت
:«دو هفته است ریل درمانی‌ام به‌دلیل ممانعت دولت عراق از تردد ما به بغداد متوقف شده است... . با این کارشکنیها و محدودیتهای دولت عراق بیماریم در حال پیشرفت است و امید به بهبودیم هر روز کمتر می‌شود لذا از شما می‌خواهم که تا دیر نشده، مداخله کنید».

در 19سپتامبر 2014 به نماینده ویژه دبیرکل نوشت :«امروز با خبر شدم یکی از دوستانم به نام تقی عباسیان... زجرکش شد. من... از نزدیک شاهد زجر و دردی که برای اجرای یک قرار پزشکی متحمل می‌شد، بوده‌ام. خودم هم در معرض چنین شکنجه‌ای ا ز طرف عوامل نخست‌وزیری سابق عراق مستقر در کمپ بوده و هستم. برای من مسجل است... اگر تقی عباسیان مینیمم دسترسی آزادانه به خدمات درمانی درحد یک شهروند عادی را داشت سالهای بیشتری زندگی می‌کرد و این‌قدر زجر نمی‌کشید. ... . آیا من هم باید به سرنوشت او دچار شوم. من بارها در نامه‌های متعدد نوشته‌ام وضعیت کنونی من و پیشرفت سرطانم به‌دلیل همین محاصره ظالمانه بوده، اولاً در تشخیص بیماری آن‌قدرتأخیر شد که بیماری پیشرفت کرد ثانیا در ریل درمان... آن‌قدر مورد آزار و اذیت قرار گرفتم که درمان برای من کشنده‌تر از سرطان شده است. به‌طور مثال هر بار که برای شیمی درمانی می‌رفتم، اولاً به‌دلیل تأخیرات عمدی عوامل نخست‌وزیری در خروجی کمپ با تأخیر بسیار به بیمارستان می‌رسیدم، ثانیا هر بار همین عوامل که همراه ما برای شکنجه بیشتر ما می‌آمدند فشار می‌آوردند که پروسه تزریق 4ساعته در 2ساعت انجام شود که نتیجه آن شوک و دردهای وحشتناک بود که خود یک شکنجه برای من شده بود.

... شما تعهد داده بودید که ما در کمپ موقت لیبرتی که اکنون نزدیک به سه سال از عمر آن می‌گذرد دسترسی آزاد به خدمات پزشکی داشته باشیم که نه تنها خبری از آن نیست بلکه بیشتر ابزاری برای شکنجه و زجرکش کردن بیماران است. آیا وقت آن نرسیده که مجریان این محاصره ضدانسانی از کمپ اخراج شوند... . لطفاً به خودتان اجازه ندهید تا شاهد مرگ جانگداز دیگری در لیبرتی در اثر این زندان‌سازی و محاصره ظالمانه از طرف عوامل استخبارات که به‌جا مانده از دولت سابق هستند باشید».

مجاهد خلقهادی تعالی در آبان93 برای معالجه به آلبانی منتقل و در بیمارستان بستری شد.

به‌رغم دردهای جانکاه و فشارهای طاقت‌فرسایی که مزدوران رژیم در کمیته سرکوب در نخست‌وزیری عراق بر مجاهدان اشرفی وارد می‌کردند، اما او همراه با همرزمانش مقاومت تا فراسوی جان و روان را برگزید و این مسیر را سرفرازانه پیمود. اما به‌دلیل پیشرفت بیماری ناشی از تأخیر در معالجه، تلاشهای پزشکان مؤثرواقع نشد و سرانجام مجاهد قهرمان محمد هادی تعالی، پس از سالها ایستادگی و پایداری شکوهمند در برابر محاصره ضدانسانی و بیماری، با سرافرازی به عهد خود وفا کرد و به همرزمان شهیدش پیوست.

پاسخ مجاهد قهرمان هادی تعالی به عهد پرچم در لیبرتی و ابلاغیه چراغ خاموش در آستانه فروغ جاویدان حسینی:

جواب من به اتمام‌حجت پرچم فروغ و ابلاغیه ترک لیبرتی اینست: هزار بار هیهات منا الذله
ایکاش به جای یک جان هزار جان داشتم و همه را در راه و رکاب رهبری برادر مسعود و خواهر مریم می‌دادم که باعث افتخار و سربلندی نه تنها خودم بلکه خانواده و تمام اجدادم است
محمد هادی تعالی ۱۰/۸/۹۳
در ماه مبارک رمضان امسال، او که در سخت‌ترین شرایط بیماری بود، با عزمی انقلابی و توحیدی برای مجاهدت در راه خدا و خلق و آزادی ایران از چنگال استبداد شوم دینی نوشت: بارالها در شرایط خطیر و سرنوشت‌ساز و حساس خاصی هستیم آنچه ارتجاع و استعمار برای ما تهیه دیده بودند و کمر به آن بستند که از ما اثری باقی نماند با پوش‌های مختلف از کشتار مستقیم تا فروپاشی نرم کیدشان به خود برگشت و به یمن رهبری مسعود و مریم رسوای خاص و عام شدند
با این‌که دکترها جوابم کرده‌اند مرا چه باک ولی اگر فرصتی و امانی باشد بزرگترین نکرده و تعهدم همانا رساندن خواهر و برادر به تهران است می‌خواهم محقق کنم و خودت می‌دانی آرزوی چند ده ساله من است آن هم برای خلقی اسیر و در زنجیر و در انتظار ولی باز هم می‌گویم هر چه مشیت توست گردن خواهم گذاشت الهی الک الحمد و لک الشکر

محمد هادی تعالی ۱۷/۴/۹۴
موضوع بعدی که می‌خوام بگم به قیام‌آفرینان مردم و جوانان ایران هست. بدونید این مبارزه‌ای که ما می‌کنیم، بیش از صد سال ریشه در خاک میهنمون داره. از زمان ستارخان، باقرخان، میرزای جنگل، و تا مصدق کبیر و تا حنیف کبیر و تا مسعود و مریم. مصدق کبیر در بیدادگاه رژیم گفت اونجا که منافع مملکتم باشه، اونجا که منافع میهنم باشه، نه پدر دارم نه مادر دارم نه پسر دارم و نه دختر. و دژخیم به تو می‌گم اونجا که منافع خلقمونه، اونجا که منافع آزادی میهنمونه، نه پدر دارم، نه مادر دارم، نه فرزند دارم، هیچ‌کس. فقط وطنم و آزادیشه که جلوی رویم دارم.

دژخیم! تو بما می‌گویی محارب! آری افتخار می‌کنیم که محاربیم. با کمک همین قیام کننده‌ها تو را سرنگون خواهیم کرد. منتظر باش همین روزها مثل عقاب بالای سرت فرود خواهیم آمد.

رئیس‌جمهور برگزیده مقاومت، خانم مریم رجوی، با درود به روان پرفتوح و رزم پایدار مجاهد خلقهادی تعالی گفت: سلام بر او که درصفوف رنجبران و کارگران ایران برای آزادی علیه دیکتاتوری پیشین به پاخاست و راه مجاهدین خلق ایران را برگزید، در صفوف مجاهدین و نبرد آزادیبخش با فاشیسم دینی، دلیرانه چنگ درچنگ شد و در سالهای سخت نبرد و پایداری در اشرف و لیبرتی به عهد خود با خدا و خلق وفا کرد.

خانم رجوی با تسلیت به مجاهدان اشرفی و ستایش از مقاومت و صبر و شکیبایی بیست و ششمین شهید محاصره ضدانسانی، دولت آمریکا، یونامی، کمیساریای عالی پناهندگان و دولت عراق را به اقدام فوری برای پایان دادن به زندان‌سازی و محاصره ضدانسانی لیبرتی که از مصادیق جنایت علیه بشریت است فراخواند و افزود: ممانعتهای صورت گرفته در درمان به موقع بیماریهادی تعالی، یک جنایت آشکار است و به‌خاطر همین فشارها، به گفته خودش، درمان برایش کشنده‌تر از سرطان و شوک و دردهای وحشتناک‌اش به یک شکنجه تبدیل شده بود، اما در این رویارویی نیز رژیم ولایت‌فقیه را به شکست کشانید.

این است راه و رسم یک مجاهدٍ ایمان و آرمان که بیماری و شهادت‌اش نیز یکسره نبرد است و پپامش یقین و امید.

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

مجاهد شهيد محمد سیاحی


مشخصات شهید محمد سیاحی
محل تولد: اهواز
شغل - تحصيل: دانش آموز
سن: 19
محل شهادت: خرم آباد
زمان شهادت: 1377
محمد سياحي 19 ساله در اسفند 1377 اهواز دستگير و 40 روز بعد پس از انتقال به زندان خرم آباد تيرباران شد ، پدر وي بنام مهدي سياحي پس از اعتراض ، دستگير و براثر شدت شكنجه ها فوت ميكند.
مجاهدين شهيد حبيب سياحي و حميده سياحي (پزشك اطفال) برادر و خواهر محمد در جريان قتل عام زندانيان در سال 67 تيرباران شدند
محمدسياحي  كه همراه 18تن جوانان و هواداران مجاهدين در اهواز دستگير شده و به زندان خرم آباد منتقل ميشود در چهل روزي كه دستگير بود بي وقفه تحت شكنجه هاي وحشيانه قرار گرفته بود بطوري كه انگشتهاي پاي وي بر اثر شكنجه شكسته شده بود و بعد از چهل روز هر18 نفر را اعدام ميكنند . مهدي سياحي پدر براي كسب اطلاع از وضعيت فرزند خود به خرم آباد ميايد و به او اطلاع ميدهند كه فرزندش را اعدام كرده اند ، وي دست به اعتراض ميزند كه دستگير و مدتي تحت شكنجه هاي وحشيانه قرار ميگيرد و در زير شكنجه در روز 20اسفند 77 جان ميبازد 

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خانواده شهید رضایی جهرمی


مادر طلعت ساویز (رضایی جهرمی)، که چهار فرزندش در سالهای‌61، 62 و 67 توسط رژیم ضدبشری آخوندی در تهران و کرج اعدام شده‌اند.

کاووس رضایی جهرمی: متولد آبادان 31‌ساله، مهندس معماری از هواداران مجاهدین در روز اول اردیبهشت61 در تهران اعدام شد
بهنام رضایی جهرمی: متولد آبادان، 30‌ساله، معلم از کومله در تیرماه62 در تهران تیرباران شد.
بیژن رضایی جهرمی: متولد آبادان، 20ساله، دانش‌آموز از هواداران مجاهدین که در روز 22مرداد62 در تهران اعدام شد.
منوچهر رضایی جهرمی: متولد آبادان، 27‌ساله، دیپلم از هواداران مجاهدین که در مرداد ماه67 در جریان قتل‌عام زندانیان سیاسی در گوهردشت کرج اعدام شد.
این مادر مقاوم، در این سالیان دراز هرگز از پای ننشست و از جمله با شرکت در مراسم مختلف گرامیداشت یاد شهیدان و با حضور بر مزار پاک آنها و دیگر فرزندان دلیر مردم ایران، به‌مبارزه با آخوندهای حاکم و افشای جنایتهای آنان و تقویت همبستگی میان خانواده‌های شهیدان می‌پرداخت.
مادر طلعت (مادر رضایی جهرمی) پس از سالها تحمل داغ و درد، روز 25مرداد 84 در‌حالی‌که با تعداد دیگری از مادران و خانواده‌های شهیدان از مراسم سالگرد پسر قهرمانش بیژن از بهشت‌زهرا باز می‌گشت، در نزدیکی منزلش توسط یک اتوبوس زیر گرفته شد و به‌نحوی دلخراش جان خود را از دست داد و به فرزندان شهیدش پیوست.

۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

سالگرد سي هزار شهداي قتل عام


سوگند كه نه! هيچ وجداني را بي خبر رها نخواهيم كرد
تا زماني كه خون و خاطره گدازان شما
آخرين سلولهاي سبعيت را آخرين ذرات شقاوت را
در پيكره ي دورافتاده ترين هموطن شما بسوزاند

۱۳۹۴ مرداد ۱۰, شنبه

سالگرد سي هزار شهداي قتل عام 1367 گرامي باد



آنان كه جسورانه در برابر دژخيمان خميني ايستادند و از آزادي خلقشان دفاع كردند و به او «نه» گفتند سرافراز و غزل خوان و ... بر تيرك اعدام خود بوسه زدند