۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

دل نوشته اي از زندانی سیاسی سابق ماهرخ نامداری


برای مرداد خونین ... برای سال ۱۳۶۷ که بر قلبم نقش خورده است ،،برای زیبا‌ترین واژه‌ها ... گلهایی که فریادشان اوج طنین تماشا ترین بغض زمین است، زخمشان بی‌ مرهم‌ترین زخم زمان است خوش‌ترین رنگ شقایق گریه‌ام بر خاموشی صدایتان نیست گریه‌ام بر زخمیست که از انسان خورده اید .روزهایی که شقایق وار دل را به آسمان دادند زیرا که زمین جایگاه شقایق نبود. خاطراتم را مرور می‌کن.شبهای تمام نشدنی،‌ شبهایی که مادرم میگفت صدای گلوله را میشنود ... با هر تپش قلب...و باز دلم را به دلداری او خوش میکردم ... که فردا روشنی روز است شاید بشود بار دگر به امید نگاه کرد.روزی که از آسمان خون می‌بارید دلهره نگرانی ممنوع الملاقات بودن، و به بیراهه رفتن در کلام که شاید آرامشی بر زخم مادرم باشد.ساعتها کند حرکت میکردن ... به جز صدای چه بر سرشان آمده صدایی نبودگاهی به آسمان نگاه میکردم چه بیرحمانه سرخ بود چه بی‌رحمانه سکوت کرده بودو آمد پیکی که هیچوقت خواهان خبر دادنش نبودم ... از علی‌ پرسیدم دادسرا چه خبر؟ علی‌ بغضش را فرو خورد...و گفت بچه‌ها خوبن اما من در نگاهش میدیدم که چه پر آشوب است. باز پرسیدم شاهرخ را دیدی. از منوچهر چه خبر، داریوش چی؟یکی‌ یکی‌ اسامی بچه‌ها را می‌گفتم که با هر بار اسم آوردن، علی‌ را میدیدم که التماس میکرد که قدرت بازگو کردن را نداردو من با دل آشفته‌ به زبان آمدم علی‌ بچه‌ها را کشتن؟ علی‌ بگو چه بر سرشان آماده؟ سکوت تلخ را بشکن ...
که علی‌ با فریاد ... فریادی که از درون شکسته اش بر خواسته بود گفتتتتتت،،کشتن کشتن... همه را کشتن این از خدا بی‌ خبران...بچه‌ها را قتل عام کردن. منوچهر .. محمد رضا .. علیرضا .. داریوش .. شاهرخ و دیگر همدلان را کشتن .. روز محشره .. روز بازخواست از خداروز کاشت شقایق در زمین خشک ،، روز فراموش نا شدنی ... فریاد مادرم و مادران، ضجه‌های خواهران ... و من چه دردی در سلول‌های بدنم احساس می‌کردم

گریه، فریاد، شیون شهرمان را چه غمگین کرده بود ... هر گوشه‌ی آن‌ غمی جانکاه بود... گفتند در بیرون از شهر دفن‌شان کرده اند ... لحظه دیدار رسیددیدار با پاک‌ترین فرزندان آفتاب ... با زیبا‌ترین واژه انسان، با نماد مقاومت و فداکاری... مادرم گفت گل شقایق برای بچه‌هایم بخرید و راه افتادیم به دیدار شقایق‌های در خاک آرمیده دژخیمان مسلح منتظر بودند، می‌خواستند عجز و شکست ما را ببینند که مادرم با صدای بلند با دلی‌ پر از درد اما پنهان شده از دژخیمان گفت:شاهرخ ... عزیزانم هرگز اجازه نمی‌دهم که دشمنان شما اشک و زاری ما را ببینند ... افتخار زمین... افتخار وطن هستید و سرود خرّم آن‌ روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم از پی‌ جانان بروم ...بله سالهائی از آن‌ ج نایت می‌گذرد اما هرگز از صحنه تاریخ برداشته نمی‌شود، لکه ننگی بر چهره دژخیمان آخوندی و مرور آن‌ رستن امید در دلهای عاشق، دلهای بی‌ قرار، دلهای روشنی که به فردای آزاد دل بسته اند میباشد... نه‌ میبخشیم و نه فراموش می‌کنیم.
تا شقایق هست زندگی‌ باید کرد




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر