به قلم: محمود رویایی
از مرداد سال 1367 تا امروز دو تابلو پیش رویمان قرار دارد؛
یکی تابلویی سیاه و سرد و سیمانی و دیگری اثری سپید و روشن و گرم و نورانی.
یکی نشان از کینهیی کور و دور و دیرینه دارد و دیگری گنجینهیی شور و هزار آینه در سینه.
کدامیک چشم را خیره میکند؟ از تماشای کدامیک نفسهامان در سینهها حبس و قلبهامان به حنجره میرسد؟ نقش شیطان بدسرشتی که سرنوشت جوانهها را با خنجر نوشت؟ یا شراره شکیبای عشقی که در برابر تندر ایستاد، خانه را روشن کرد، و بر خاک افتاد؟ (1)
27سال از قتلعام زندانیان سیاسی میگذرد و همچنان 2اثر کاملاً متضاد در برابر میلیونها نگاه گرم خودنمایی میکند. 2اثر با 2ریشه و 2اندیشه سراپا متفاوت.
ممکن است بگویید آنچه قتلعام 67 را از سایر جنایتهای ضدبشری متمایز و برجسته میکند شقاوتی است که مشابهاش تا کنون دیده نشده است. هیچ حاکم و خودکامهیی حاضر نیست زندانی سیاسیاش را _که پیشتر در محکمه خودش به مدتی حبس محکوم کرده بود_ پس از 7سال شکنجه، ناگهان حلقآویز کند. آنهم نه یکی دو زندانی یا بخشی از زندانیان یک بند؛ که در یک اقدام سراسری و همآهنگ، زندانیان سیاسی همه شهرها و مناطق را در سراسر کشور!
بیشک اگر پرونده 67 را باز کنیم، از شدت شقاوت شیخ و شعبده پاسداران، بسا نفسها که در سینهها حبس و چه قلبهایی که به حنجره میرسند؛ اما با این همه، یک واقعیت مانند الماس میدرخشد. واقعیتی که در گذر ایام نه رنگ باخت، نه زنگار گرفت و نه کهنه شد. پدیدهیی بینظیر، خارقالعاده و بهغایت استثنایی.
آنجا که «شیخ» و «دد» و «دیو» و «دار» آمیخته بود، تا سقف فلک «ستاره» آویخته بود.(2)
فواره و سیلوارهیی از ستارگان در آسمان مرداد.
این همان خلق جدید است.
اثری که در هیچ بازاری پیدا نمیشود و در حوزه فهم بسیاری از سیاستبازان و بازاریان سیاسی نمیگنجد.
پس با نگاهی و یادی از روزهای قتلعام سال67، با هم به قضاوت بنشینیم و ببینیم کدامیک قویترند!
تابلو ابلیس و مرگ و خنجری بر گلوی جوانهها؟ یا خروش و خیزش و رویش ترانهها؟
نظری بر وقایع قبل از قتلعام در زندانها
از وقایع شش سال اول زندان _سالهای 60 تا 66_ میگذرم. از اینکه چگونه طبیبان! بازجو، زندانیان را بر میزهای تشریح و تختهای شکنجه شرحه شرحه کردند تا قلبها را جراحی و اراده را بشکنند، عبور میکنم.
از هجوم وحشیانه پاسداران تا شکنجه و تجاوز خواهرانمان در حضور همسران و فرزندانشان و از هراس رعشه بازجویان در مقاومت بینظیر زندانیان نیز میگذرم؛ مقاومتی که به شکست سیاست «تواب سازی» و ناکامی لاجوردی و داود رحمانی و... در زندان منجر شد.
سال 66سال اعتلای صدای مقاومت در زندان بود. انتقال اخبار انقلاب درونی مجاهدین و خبر تشکیل ارتش آزادیبخش در 30خرداد66 نیز باعث تیزتر شدن مرزبندیها با دشمن و باز هم بالا رفتن صدای مقاومت شد.
اگر تا دیروز برای اعتصاب و تحریم غذا و تلاش برای ورزش جمعی از پوش و بهانههای صنفی استفاده میکردیم، از اواخر سال65، کم کم به سمتی میرفتیم که اعتصاب و اعتراض و ورزش جمعی را حق خودمان میدانستیم و از حضور زندانی نادم و خیانتکار به بندها جلوگیری میکردیم. بله! صدای مقاومت در زندانها بلند شده بود و دیگر کابل و شلاق و داغ و شکنجه هم کارساز نبود.
گاه یک زندانی به جرم بیان «اتهام» ش _یعنی بیان عبارت «هواداری از مجاهدین» در برابر سؤال «اتهام» _تا 48ساعت و گاه تا آستانه مرگ یک ریز زیر فشار کابل و شلاق بود.
یک خاطره از سالن 5 اوین: (3)
روزی پاسدار مجتبی حلوایی(4) وارد بند شد و با لحنی تهدیدآمیز و عصبی رو به جمع گفت: شنیدهام تعدادی از شما صبح که برای دادیاری رفته بودید اتهام خودتان را «مجاهدین» گفتهاید! من، همینجا به همهتان اخطار میکنم. گفتن این کلمه جرم است.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که همهمه و اعتراض بچهها بلند شد. هرکس چیزی میگفت. امیرحسین جلوتر رفت و گفت: اسم من امیر حسین حسینیه و اتهامم مجاهدین خلقه. حالا هر کاری میخواهی بکنی بکن.
چشمهای حلوایی داشت از حدقه در میآمد. در حالی که فکر میکرد چه واکنشی نشان دهد، محمدعلی خیراندیش هم از عقبتر داد زد: من هم اتهامم مجاهدینه.
حلوایی که دستپاچه شده بود، به سرعت به طرف خروجی بند رفت و امیر حسین و محمدعلی را هم با خودش برد. همه بچهها در راهرو منتظر و محمد فرجاد، پشت در به گوش ایستاده بود. دقایقی بعد تخت شکنجه را درست پشت در بند کاشتند تا در چکاچاک کابل و استخوان و طنین آه و فریاد زندانی، روی آن دو را کم و روحیه بقیه را در بند خراب کنند. بلافاصله محمدعلی و امیرحسین را به تخت بسته و با تمام قوا ضربات سنگین کابل را بر بدنهاشان فرود آوردند. در تمام مدتی که بچهها زیر کابل بودند، صدایشان در نیآمد حتی در شدیدترین ضربههای کابل یک آه از هیچکدام در نیامد. وقتی امیرحسین را آش و لاش از تخت باز کردند، با صدایی بلند و لحنی کاملاً مسلط، رو به پاسداران گفت: کارتون تموم شد؟ پاسدار ابراهیمی گفت: آره، تمومه. حالا برو تو بند.
امیر حسین هم بلافاصله گفت: پس یادت باشه اتهام من مجاهدینه!
از همین تک نمونه میتوان فهمید در سایر بندهای اوین و گوهردشت و سایر شهرها چه خبر بوده است. مناسبات و روابط و ارزشها در زندان پوسته شکسته و زندانیان وارد مرحله جدیدی در مقابله با زندانبان شده بودند. یک روز ناصریان که از اصرار و لجاجت زندانیان در اجرای ورزش جمعی (با همه عواقب و سختیاش) کلافه شده بود، ناگهان این جمله از دهانش در رفت:
شما فکر میکنین با ارتش آزادی و ورزش جمعی، ما سرنگون میشیم؟
فهمیدیم تا کجا خیزش زندانیان در ورزش جمعی که همه بندها و اغلب زندانها را فراگرفته بود، رژیم را سوزانده است. دیگر هیبت کابل و سنگینی حضور پاسداران و... شکسته بود. زندانیان از هویت و آرمانشان دفاع میکردند.
زمینهسازی برای قتلعام
گذشته از اینکه رژیم از سال 60 برای کشتار گسترده زندانیان سیاسی بارها طراحی کرده و برنامهها داشت، نخستین گام و اقدام عملی برای قتلعام در پاییز و زمستان سال 66 با اجرای طرح تفکیک و طبقهبندی زندانیان _در تمام زندانها_ آغاز شد. این کار با ارائه فرمهای جدید و سؤال و جوابهای حضوری، توسط مسئولان اطلاعات یا امنیت و انتظامات زندانها صورت گرفت. در گوهردشت زندانیانی که حساسیت زیادی رویشان نبود، تفکیک و به بند یک منتقل شدند تا پس از صدور فرمان کشتار، این بند را برای تکذیب اعدامها نگه داشته و بقیه را حلقآویز کنند. (6) البته طبق طرح، اعدامها از اوین شروع میشد چون بند ابدیها(7) را از گوهردشت به اوین آورده و همزمان با انتقال 150 زندانی دستچین شده پاسداران از بندهای مختلف گوهردشت به بند4 اوین، زندانیان ملیکش(8) را که قرار بود آزاد شوند از اوین به گوهردشت منتقل کردند. سناریو خیلی روشن بود. دانهدرشتها (زندانیان ابد، زیرحکم(9) و زندانیان خطرناک گوهردشت ) را در اوین جمع کرده و منتظر فرمان بودند.
گاه برخی بازجویان در کمیته مشترک و پاسداران در اوین و سایر زندانها نیز به شکلی به شرایط تعیینتکلیف و تصفیه مجاهدین در روزهای آینده اشاره میکردند.(10)
اما شهرستانها؛
در شهرستانها به علت کوچکی منطقه و ارتباط گسترده خانوادهها با هم، کشتار بیسر و صدا عملی نبود. برای حل این مشکل از همان بهمن و اسفند66 که قتلعام زندانیان در دستور کار قرار گرفت، اغلب زندانیان را به شهرهای مختلف تبعید کردند تا مانع جوشش و خروش جمعی خانوادهها و مردم شوند. 29اسفند 66 تعدادی از زندانیان زندان دیزلآباد کرمانشاه را به گوهردشت آوردند. هیچ دلیل و بهانهیی در کار نبود.
یکی از زندانیان به نام پرویز مجاهدنیا همان روز به خانوادهاش گفت ما را میبرند تهران و میخواهند اعداممان کنند.(11) در همین ایام بخشی از زندانیان میانه و شهرهای اطراف را به زنجان و زندانیان زنجان و ارومیه را بیدلیل به تبریز بردند. زندانیان لاهیجان را به چالوس و محکومان زندان ساری را به بابل و قائمشهر و... منتقل کردند.
در خرداد ماه 27 زندانی قزوینی را از زندان چوییندر به گوهردشت بردند(12) و بسیاری از زندانیان زاهدان و شهرهای مرزی را به شهرهای مختلف استان خراسان فرستادند.
به نظر میرسد قتلعام زندانیان سیاسی ابتدا برای خرداد67 طراحی شده بود که در عمل، تحتالشعاع شکستهای پیدرپی رژیم بعد از عملیات آفتاب و خالی شدن جبههها و... قرار گرفت اما بعد از عقبنشینی فضاحتبار خمینی در جنگ و پذیرش قطعنامه 598 در 27تیر ماه، موضوع قتلعام زندانیان در اولویت نخست و دستور کار فوری رژیم قرار گرفت. این تنها فرصتی بود که خمینی میتوانست هم از شر زندانیان راحت شود و هم با بالا بردن شمشیر آبدار کشتار زندانیان، ضمن تزریق انگیزه به نیروهای وارفتهاش، مطالبات بعد از جنگ مردم را برای همیشه بخشکاند.
در اوین _جهت اجرایی کردن پروژه قتلعام_ از صبح 28تیر بسیاری از زندانیان بندها را به سلولهای انفرادی بردند.
شاید بهتر باشد تاریخ شروع قتلعام را 28تیر _فردای پذیرش قطعنامه_ بدانیم. در این روز غلامرضا کاشانی اقدم را به همراه چند مجاهد دیگر که زیرحکم بودند، اعدام کردند و اجسادشان را در سردخانه تحویل خانوادههاشان دادند. همچنین بسیاری از زندانیان بندهای مختلف اوین را به انفرادی و زندانیان بند یک گوهردشت را (که قرار بود برای جوسازی و تبلیغات نگهدارند) به محیطی خارج از بندهای گوهردشت _بند جهاد_ بردند و هیأتهای مشکوک از تهران عازم زندانهای مراکز استان شدند.(13)
در گزارشی از ایلام خواندم که در فردای آتشبس فرح اسلامی، حکیمه ریزوندی، مرضیه رحمتی، نسرین رجبی و جسومه حیدری را به بهانه امن نبودن زندان ایلام از زندان خارج کرده و روز بعد همه را _پس از تجاوز_ روی تپهیی در اطراف صالحآباد تیرباران کردند و در گودال انداختند.
در فاصله 28 و 29تیر همه آمادهسازیهای کشتار به سرعت انجام و ترکیب هیأتهای مرگ، محل سؤال و جواب و اعدام زندانیان روشن شد. در همین فاصله همه کارکنان زندان و پاسداران نیز توجیه شدند و فهمیدند باید در تمام مراحل کشتار، از انتقال زندانی از بند تا حلقآویز زندانیان فعالانه شرکت کنند. حق هیچ تماس و ارتباطی هم با خانوادههاشان نداشتند.
روز 3مرداد به علت عملیات فروغ جاویدان طرح متوقف و در شامگاه 5مرداد _با عقبنشینی ارتش آزادیبخش_ هیأت مرگ کارش را در اوین آغاز کرد.
عمق فاجعه و آمار قربانیان
از درد و رنج خانوادهها بهویژه بستگان اسیرانی که 3 یا 4 یا 5سال از مدت محکومیتشان گذشته بود و بیتاب و بیقرار در انتظار آزادی عزیزشان لحظهها را و ثانیهها را شمارش میکردند، میگذرم. همچنین از آنان که در زندان بر اثر تحمل 7سال فشار و شکنجه تعادل روحیشان را از دست داده و سایر بیماران و عزیزانی که خوندلانه 7سال در برابر جلاد ایستادند و عاشقانه صلیب خود را بر دوش کشیدند و رفتند نیز میگذرم.
در زندان اوین و گوهردشت، از شامگاه 5مرداد تا پایان25مرداد روزانه 20 تا 200 زندانی مجاهد را بهسادگی نوشیدن یک فنجان چای بر دار کشیدند. از ظهر 5شهریور نوبت به زندانیان مارکسیست رسید و هیأت مرگ به مدت 8روز در اوین و گوهردشت به کشتار این دسته از زندانیان سیاسی پرداخت. اعدامها میباید در منتهای مخفیکاری و سکوت برگزار شود. حتی پاسداران حق تماس با بیرون از زندان را نداشتند. با این همه قبل از آغاز مرحله دوم، فریادهای بیصدا همچون غباری و جویباری بینشان، به بیرون زندان خزید و بساط توطئه را سوزاند.
روز 4شهریور آقای مسعود رجوی طی تلگرامی به دبیرکل مللمتحد از قتلعام زندانیان مجاهد خلق به دستور شخص خمینی و 860جسدی که 2هفته پیش از اوین به بهشتزهرا برده شده بود پرده برداشت. بلافاصله موج گسترده اعتراض و کمپین جهانی و محکومیت رژیم در ارگانهای مختلف بهراه افتاد. چند روز بعد در پی فراخوان رهبر مقاومت بهمنظور توقف سریع اعدامها و ضرورت بازدید از زندانها، یک هوادار مجاهدین بهنام «مهرداد ایمن» که از کالیفرنیا برای شرکت در تظاهرات به نیویورک آمده بود، در اعتراض به قتلعام زندانیان سیاسی توسط خمینی، دست به خودسوزی زد و روز بعد بر اثر شدت سوختگی در بیمارستان بهشهادت رسید. بر اثر همین دلاوریها و حمایتها و افشاگریها دادگاه مرگ در نیمه شهریور متوقف شد اما اعدام در ملأعام در بسیاری از شهرهای میهن _تا پایان سال_ ادامه یافت. بسیاری اززندانیان را با عنوان قاچاقچی، دزد، سارق و... در ملأعام اعدام کردند. در زمستان67 زندانیان سیاسی را در میدان بزرگ تبریز سربهدار کرده و 24ساعت بالای دار نگهداشتند.
روز چهارشنبه 12مرداد احمد غلامی و محمد رامش را روی پل هوایی شهر آمل به اتهام قاچاقچی مواد مخدر بدار کشیدند. شاهدان عینی میگفتند که هنگام دار زدن، آنها فریاد میزدند: «ما مجاهدیم، ما زندانی سیاسی هستیم».
بعد از پایان رسمی کار هیأت مرگ، تا مدتی هر شهر کدخدای قضایی و قانون خودش را داشت. در برخی شهرها جوانان را در خیابان دستگیر و همانجا به جرم هواداری از مجاهدین حلقآویز میکردند. در بسیاری از شهرستانها حتی زندانیان آزاد شده را دوباره دستگیر و اعدام کردند.
طبق بررسیهایی که سالهای بعد بهعمل آمد معلوم شد اعدامها در برخی از شهرستانها تا پایان سال 68 علنی و در خفا ادامه داشت. برخی از زندانیان مجاهد را در سال 68 به اتهام رشوهخواری، قتل، مواد مخدر و فساد در میدانهای عمومی شهر حلقآویز کردند. روز شنبه 20آبان68روزنامه جمهوری اسلامی نوشت هادی متقی، جعفر ستاره آسمان، غلامحسین صالحی و اعظم طالبی رودکار به جرم شرکت در سرقت و مواد مخدر و آدمربایی در ملأعام اعدام شدند.
بله! خواهر مجاهد اعظم طالبی رودکار را در ملأعام به جرم فساد اعدام کردند...
البته! این نمونهها تنها مشتی از خروار جنایت خمینی و بازماندگانش است و خوب میدانیم که به علت شرایط اختناق هنوز _پس از 27سال_ عمق فاجعه پیدا نیست. هنوز آمار و تصویر روشنی از شهیدان قتلعام در زندانهای شیراز و اصفهان و رشت و تبریز و اردبیل و مشهد و اهواز و آبادان و زاهدان و کرمان و سایر شهرهای بزرگ نداریم و اطلاعاتمان از نحوه اعدام و اعدام شدگان بسیاری از شهرها در حد صفر است. در برخی از زندانها حتی یک نفر زنده بیرون نیامده تا بگوید چگونه زندانیان را کشتند و در کدام دیار بهخاک سپردهاند.
بیتردید تا زمانی که دشنه ولایت در سینهها جاریست، نمیتوانیم پردهها را کنار بزنیم و عمق فاجعه همچنان ناپیداست. اغلب کسانی که با انگیزهها و دلایل مختلف سعی در پایین آوردن آمار قتلعام زندانیان سیاسی دارند مبنای قضاوت و تحلیلشان را ادعای آقای منتظری میدانند.
ایشان در نخستین نامهیی که بهتاریخ 9مرداد67 (یعنی 3روز بعد از شروع کشتار در اوین و در فردای کشتار زندانیان در گوهردشت ) به خمینی نوشتهاند، به اعدامهای گسترده و در جای دیگر به 2800 یا 3800 اعدام اشاره کرده(15) و در بند هشتم همین نامه (9مرداد) تصریح کردهاند:
«اعدام چندهزار نفر در ظرف چند روز، هم عکسالعمل خوب ندارد و هم خالی از خطا نخواهد بود».
منتظری در نامه دومش به خمینی در 13مرداد ضمن طرح شکایت قاضی شرع یکی از استانها از اعدامهای بیحساب و کتاب، به ادامه همان روند _که در 9مرداد گفته بود_ اشاره میکند و در 24مرداد خطاب به هیأت مرگ (آخوند نیری، رئیسی، شوشتری، پورمحمدی، اشراقی)، برای نخستین بار از عبارت «قتلعام بدون محاکمه» استفاده کردند.(16) البته در نامههای آخر دوباره پای همان عدد _3800 _ را وسط کشیده ولی همچنان از همان سرعت و همان «تند تند کشتن» ها میگوید.
الماس و ستاره و خنجر
در گوهردشت از روز دوازدهم تا چهاردهم مرداد اغلب زندانیان فهمیده بودند جماعتی که با دجالیت خود را هیأت عفو معرفی میکند، هیأت مرگ هستند و اصلیترین شاخصشان برای اعدام کلمه «مجاهد» است.
روز چهارشنبه 12مرداد وقتی محمدرضا شهیر افتخار فهمید چند دقیقه دیگر به سمت قربانگاه میرود، لبخندی زد و گفت انقلاب خون میخواهد و چه خونی بهتر از خون ما؟ شگفتا! که در اینجا هم؛ زیر تیغ آخته جلاد، همه یک آرزو و یک فریاد بر لب داشتند.
مرتضی تاجیک 7سال با نام مستعار مجتبی در زندان بود و خانوادهاش در جستجویش بودند. پدرش سال65 با شعارنویسی علیه رژیم روی دیوارها و... خودش را به زندان انداخت تا از سرنوشت فرزندش خبردار شود اما هیچ اثری از وی در بندها نیافت. سرانجام مرتضی در هشتم مرداد با نام مستعار مجتبی هاشم خانی جاودانه شد. 22سال بعد، خانواده مرتضی در برنامهیی که از سیمای آزادی پخش شد فهمیدند فرزندشان مرتضی نیز به برادر شهیدش پیوست...
برخی از خانوادهها هنوز بعد از 25سال مرگ عزیزشان را باور ندارند. برخی تعادلشان را از دست داده و بسیاری بهمحض شنیدن خبر حلقآویز عزیزشان جان سپردند.
وقتی فروزان عبدی _قهرمان تیم ملی والیبال زنان_ را برای اعدام صدا کردند، در حالی که میدانست برای اعدام میرود و مانند همیشه میخندید و شوخی میکرد، گفت بچهها، از دستمان خسته شدند میخواهند آزادمان کنند نگران نباشید.
برخی از زندانیان مانند طیبه خسروآبادی و محسن محمدباقر فلج مادرزاد بودند غلامحسین مشهدی ابراهیم و اشرف احمدی از بیماری حاد قلبی رنج میبردند. برخی بیماری صرع داشتند، تعدادی از زندانیان بر اثر فشارهای 7ساله دچار مشکلات روانی و عصبی شده و بسیاری دیگر از بیماریهای صعب و لاعلاج رنج میبردند اما همه در همان حال روانه قربانگاه شدند.
به زهرا خسروی فقط چند دقیقه برای وصیتنامه وقت دادند؛ او بهجای نوشتن وصیتنامه، در منتهای تسلط و مسئولیتپذیری توانست با بند فرعی مقابل 8 به وسیله مورس تماس بگیرد و بگوید بچهها به من چند دقیقه وقت دادند وصیتنامه بنویسم. اعدام بچهها را شروع کردند من هم تا چند دقیقه دیگر اعدام میشوم. سلامم را به «مسعود» و «مریم» برسانید.
ملیحه اقوامی نوشت ساعت 3بعدازظهر دادگاه رفتم و حکم اعدام به من ابلاغ شد. الآن ساعت 7بعدازظهر است که برای اعدام میروم.
نمیدانم در کجای تاریخ چنین نمونههایی میتوان یافت؟
ممکن است برخی گمان کنند آنان انسانهایی خاص و بیاعتنا به زندگی بودند که اینچنین به مرگ لبخند زدند. نخیر! زندانیان مجاهد هرگز انسانهایی خاص و برگزیده نبودند آنان بیش از همه زندگی را دوست داشتند و بسیاری از زندانیان میتوانستند بدون آلودگی و ننگ همکاری با دشمن از مهلکه بگریزند. آنکه جان سالم بهدر برده و دوباره با دفاع فعال از همه مواضع سازمان طناب را بوسید هرگز شهادت طلب، مستأصل و بیاعتنا به دنیا و زیباییهای آن نبود.
اگر در کورههای آدمسوزی هیتلر هزار هزار سوختند و در منتهای مظلومیت _ و البته استیصال _ دم بر نیاوردند، در اینجا هیچ خبری از انفعال و زوال و ندامت نبود. هر چه بود عشق بود و فدا و جسارت. قربانیان «آشویتز» وقتی با فاجعه روبهرو شدند، تسلیم شدند و چند سال بعد که جنایت افشا شد دنیا بهحالشان گریست. اما در کورههای آدمسوزی خمینی _و خامنهای_ قربانیان، مرگ را به سخره گرفتند جلاد را شکستند و در برابر فرمان واپسین لبخندی گشودند؛ لبخندی زیبا در برابر آتش. (18)
آنان رفتند تا رسم رستن و آیین شکفتن زنده بماند. آنان برای کلمه جنگیدند. کلمهیی که هم «جنگ» بود؛ هم «زندگی». آنان رفتند تا هیچ گردی بر نام «مجاهد» و غباری به مرام «مجاهدین» ننشیند.
آیا باز هم تابلویی زیباتر سراغ داریم؟
اثری بهغایت شورانگیز، شوری شیرین و عشقی سرکش و سرشار و ماندگار.
گوهرهای درخشانی که بر بوم تاریک شب درخشیدند و به نقشی ماندگار و گنجی بیشمار تبدیل گشتند.
نقشی برای امروز و گنجی برای فردا.
گنجینه فدای بیهمتای نسلی که هم آیینهدار است؛ هم چشمهسار؛
هم یادگار است؛ هم آموزگار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر