اين روزها كه ماه مرداد را پشت سر گذاشته ايم، همواره ياد و خاطره هركدام از بچه هايي كه الان در بين ما نيستند ولی همیشه در قلبمان هستند و آن حماسه های عقيدتي و ميهني را با سرفرازي و با خون خودشان آفريدند و مقاومت ما را بيمه كردند، به يادم ميايد. به عكس ها كه نگاه مي كنم از هر كدام يك خاطره و یک رزم و عشق بی پایان در ذهنم خطور مي كند و قلبم می لرزد. قلم را زمین میگذارم و لختي فكر ميكنم، در ميان همه آنها یک فصل مشترك ميبينم: پرشور، بيباك، عاشق زندگي، عاشق وطن و اما جنگنده و فداکار براي ميهن. اين شهدا مطلقا به خود تعلق نداشتند و انگار مال خودشان نبودند، انگار پا به اين دنيا گذاشته بودند كه همه چيزهاي خوب، همه زيباييها و... هر چيز دوست داشتني را براي ديگري بخواهند و خودشان را فداي آن كنند. خودشان رنگي نداشتند، ميخواستند در بيرنگي و در سايه باشند، ولو به قيمت جان يعني عزيزترين چيزي كه هر كس دارد. اما نه!، اينها حتي جان خودشان را متعلق به بقيه ميدانستند، براي اينكه آنرا فديه رهايي نوع بشر بخصوص در وطن اسير كنند، تا همه انسانها آزاد باشند. به آنها كه فكر ميكنم ياد برادر عزيزم امير (قدرت الله ربيعي) ميافتم.
مجاهدي پرشور، سرحال و بانشاط، با قامتي بلند و زيبا، جنگندهاي بيباك، كشتي گير، فوتباليست... بقول دوستان قديمياش براي وصف شور و حال و انرژي بيحدش در جنگ و مبارزه چه در زندان و چه در خارج آن، كلمه كم مي آوردند. هر كس يك لقبي به وي ميداد، مثلا سرهنگ نترس، پرشور، شجاع و... متاسفانه همه آنها به يادم نيست و بقيه را فراموش كردهام... بله اين القاب يك مجاهد خلق از همه چيز گذشته بود. امير نه تنها بعنوان يك برادر بلكه يك همرزم دلير از خودگذشته و سرشار براي فدا هميشه در ذهنم است. در سالهاي دهه60 كه اوج اختناق و خفقان در ايران بود، او در تيمهاي عملياتي بود. هيچ كس به گرد پايش نميرسید، پاسداران شهر از دستش ذله شده بودند تا جايي كه براي دستگيرياش جايزه گذاشتند. تا اينكه در اثر خيانت خائنين يك روز خبر رسيد كه امير را در تهران دستگير كردهاند. بعد از مدتي او را به شهرستان خودمان (بندر ماهشهر) آوردند. اما اجازه ملاقات با او را به ما نميدادند. بعد از ماهها شكنجه، چون او لب از لب نگشود، دشمن تلاش كرد شايد از طريق خانواده او را به همكاري بكشاند.
لذا در حالي كه ابتدا دشمن ميگفت وي نزد آنها نيست و خبري از او ندارند، يك روز اطلاع دادند كه مادرم براي ملاقات وي برود- البته با نيت درهم شكستن او.

داستان فرار وي كه زير اعدام هم بود، خودش داستان جدايي دارد و وقتي از او سوال ميكردند در رابطه با فرارش مي گفت مگر دشمن آرزوي زنده دستگير كردنم را دوباره به خواب ببيند، مگر اينكه جسدم به دست دشمن بيافتد. او قهرمانانه از زندان و درحالي كه زير حكم اعدام قرار داشت، فرار کرد و خودش را به آنسوي مرز به عراق رساند تا در كسوت رزمنده ارتش آزاديبخش دوباره خودش را نشان بدهد.
يادم هست شب قبل از عمليات كه برادر مسعود نام عمليات را فروغ جاويدان اعلام كردند، دنبال من گشت و بعد از پيداكردنم گفت ديدي چه اسم قشنگي براي دخترت گذاشتم! آخر اسم دخترم كه فروغ است را در آن سالهاي خفقان او انتخاب كرده بود. او به من گفته بود اسم او را فروغ بگذاريد بياد فروغ ايران كه بالاخره خواهد رسيد. و او آن شب اين موضوع را به من يادآوري كرد.
او در اوج بود، عاشق زندگي بود، به همين خاطر عاشق خلق و مهين و هدف و هويتش بود. او در اوج هم پرواز كرد، سرفراز با عشق به مسعود و راه او. او به عهدي كه بسته بود، با سربلندي وفا كرد و آنطور كه خودش گفته بود آرزوي زنده دستگير شدنش را دشمن به گور برد و جسد پاكش در خاك ايران باقي ماند.
من ديگر سیمای زیبای او را ندیدم. جسدش در میعادگاه تنگه چارزبر در خاک میهن ماند. ولی میدانم بقول برادر مسعود این شهدا تا ابد زنده و جاودانه هستند و خونشان فروغ ميهن ما را رقم خواهد زد.
سال 1394
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر