۱۳۹۵ مهر ۲۶, دوشنبه

سحر معصوم (خواهر كوچك فرهاد و فرخ جره) نوشته علیرضا طاهرلو - سال 1388



نوشته ای از علیرضا طاهرلو از بازماندگان قتل عام67 كه در 19 فروردین سال90 خود نیز به خیل شهیدان پیوست. برای سحر (خواهر كوچك فرهاد و فرخ جره، فرهاد شهید قتل عام و فرخ شهید سال62) است.   سال88

سحر معصوم

نمی‌دانم چرا با دیدن تصاویر تظاهرات شیراز در این روزها بطور مستمر چهره تو و برادران شهید‌ت فرهاد و فرخ بیادم می‌آید. با دیدن هر شیرزنی بی اختیار زیر لب میگویم، سحر، آیا خودتی! اینطوری در برابر دژخیمان سینه سپر كرده‌ای.





نمی‌دانم شاید هم این خواسته، از آرزوهایم بود كه اینطوری خودش را در من نمایان می‌كرد. سحر اولین بار كه دیدمت عید سال 66 در زندان گوهردشت كرج بود. البته این دیدار یكطرفه بود. عید 66 یكی از بهترین عیدهایی بود كه من در دوران اسارت در زندان شاهد آن بودم. طبق سنت هرسال بچه ها در كنار سفره هفت‌‌‌سین عكسهای كودكان خودشان را به شكل زیبایی تزیین و آنها را زینت بخش سفره هفت سین مان می‌كردند. در میان این همه عكس، چشمهای زیبای كودكانه عكسی نظر مرا جلب كرد. بی اختیار عكس را برداشتم و به آن خیره شدم. چشمهای معصومش عشق كودكانه ای را در دلم كاشت. در لحظه كنجكاو شدم بدانم این عكس مربوط به كیست و اسمش چیست. در حالیكه چهره و چشمهای زیبا و معصومش مرا به دنیای كودكی خودم برده بود، ناگهان فرهاد وارد سلول شد و عكس را از دست من قاپید و با همان شادابی و شوخ طبی همیشگی گفت به سحر من دست نزن. در ادامه گفت خواهر كوچكم است، قشنگه، نه؟... گفتم خیلی... در ادامه گفت مادرم جدیدا عكس او را برایم فرستاده است. وقتی در زندان بودم به دنیا آمده، البته فرخ را ندیده و فكر می‌كند من تنها برادر او هستم. پدر و مادرم به خاطر خودش چیزی در این رابطه به او نگفته‌اند، همینطوری كه توضیح میداد با آستینش قبار روی چهره ات را پاك كرد و گفت پاسدا‌رها كور خوانده‌‌اند كه ما عید را بدون خانوادهایمان جشن نگیریم. سپس عكست را كنار تنها گلدان سفره هفت سین كه یك گل حسن یوسف بود گذاشت و گفت بیا برویم تمرین برنامه هنری خودمان را بكنیم تا برای برنامه هنری شب آمده شویم.  

سحر، آشنایی من با فرهاد به سال 65 در زندان قزلحصار برمی‌گردد. همه او را با نام فرهاد جره میشناختند. شخصیتی شوخ طبع و سرزنده كه در بدترین شرایط سلول خنده از لبهاش محو نمی‌شد. انگار همینطوری بدنیا آمده بود و همین ویژگی‌اش باعث شده بود كه خیلیها رو به خودش جذب كند. از طرفی خیلی هنرمند و به پایه‌های موسیقی آشنا بود و مسئول گروههای هنری عید بود. از تو چه پنهان اگر چه خیلی به او نزدیك و شدیدا به او علاقه مند بودم، ولی در درونم گاها نسبت به هوش و ذكاوت و شخصیت باصلابت و تاثیرگذار او حسودیم میشد، ولی هیچوقت جرات نكردم آنرا علنی كنم.


یكی از خاطراتی كه برایم تعریف كرده بود مربوط به برادر دوقلویش (فرخ) بود. فرخ آنقدر شبیه به او بود كه تنها مادرت میتوانست آنها را تشخیص بدهد. فرهاد میگفت پدرم حسابدار شهرداری شیراز است و بخاطر ما كه مجاهد هستیم خیلی تحت فشار رژیم است. یكی از روزهای سال 60 شرایط زندانها خیلی ملتهب و آمار اعدامها خیلی زیاد بود، در یكی از ملاقاتها كه با پدر و مادرم در زندان شیراز داشتیم اول فرخ با آنها ملاقات كرد و بعد من وارد كابین ملاقات شدم. مادرم با نگرانی و با احساس مسئولیت مادریش به من گفت فرهاد تو بزرگتری خواهشا مواظب فرخ باش. به قول خودش من 10 دقیقه زودتر بدنیا آمده بودم. طبق معمول با شوخی به او گفته بود، مادر سر10  دقیقه با من چونه نزن.
در ادامه با همان لهجه شیرین شیرازی خود گفت متاسفانه آ‌نطور كه مادرم گفت نتوانستم از برادر كوچكم مواظبت بكنم چرا كه فرخ را در زندان عادل آباد شیراز بعد از كلی شكنجه و اذیت آزار اعدام كردند.




البته سحر در آن زمان تو هنوز به دنیا نیامده بودی شاید هم، این از خوش شانسی تو بود، چرا كه این را خوب میدانم در آن سن كم بی شك تاثیرات روانی زیادی روی روحیه كودكیت می‌گذاشت. متاسفانه تو هم مثل خیلی از بچه‌های دیگر در پشت میله‌ها و كابین‌های شیشه‌ای با تنها برادرت فرهاد آشنا شدی. خلاصه كنم بعد از اعدام فرخ، تمام هم و غم پدر و مادرت این بودكه بتوانند تنها پسر خود را سالم از چنگ آخوندهای جنایتكار در بیاورند. بیشك این كوچكترین احساس وظیفه درونی هر پدر و مادری میباشد و نباید هم ایرادی به‌آنها گرفت.






ولی دریغ و افسوس. خمینی خونریزتر و ‌بیرحمتر از این بود كه بتواند چنین دردی را حس بكند. اگر چه الان خمینی نیست ولی امروز خودت خوب میتوانی از روی بلاهایی كه بازماندگان آن كفتار پیر بر سر مردم بیدفاع كه فقط آزادی میخواهند، دركوچه و خیابان می آورند، بفهمی كه من چه میگویم. همانطور كه خودت دیدی چطور در جلوی هزاران چشم بینا، گلوله در قلب ندای معصوم نشاندند و چهره او را غرق در خون كردند.
سحر كوتاه بكنم روزهای زندان با تمام شیرینی های مقاومت آن و تلخیهای از دست دادن دوستان و یاران در زیر شكنجه و اعدام، سپری شد تا اینكه مرداد خونین 67 رسید. شرایط زندان بسیار ملتهب و حساس بود. زندانبانان دست به یك جابجایی بزرگ در ‌زندان زدند.  هیچكس نمی‌دانست این تغییر و جابجایی زندانی به چه دلیل است ولی در دل همه یك نگرانی حاكی از یك خبر ناگوار بود. فرهاد را با تمام ابدیها (كسانی كه حكم ابد داشتند) به اوین بردند.  این آخرین دیدار من با فرهاد بود.
بیشك خودت بعد از این سالیان خوب میدانی كه خمینی به خاطر مقاومت زندانیان و كوتاه نیامدن از آرمانشان مثل مار زخمی از زندانی‌ها كینه بدل داشت و منتظر فرصتی بود تا این عقده بیمایگی و بیدنبالگی خودش را سر زندانی‌ها خالی بكند. البته این موضوع، شامل حال فرهاد هم می‌شد. چرا كه همه ویژگی‌هایی كه از نظر خمینی جرم بود را داشت. داشتن آرمانی انسانی، دوست داشتن خلقش، امید به فردای بهتر برای مردمش، دوست داشتن زندگی، داشتن روحیه شاداب و سر زنده و... آری همه اینها از نظر خمینی جرم بود چرا كه خودش تهی از نمای این نعمتهای والای انسانی و خدایی بود. سحر، دقیقا یادم نمی‌آ‌ید در چه تاریخی ولی میدانم در همان روزهای شروع اعدامها فرهاد جزء سریهای اول بود كه بر طناب دار بوسه زد و به عهد خود با مسعود و مریم و سازمان و خلقش وفا كرد. شك ندارم، در بالای دار آن تبسم همیشگی را برلب داشت و این حسرت را بر دل خمینی و جلادان او گذاشت تا بر چهره مجاهد خلق آه و افسوس ببینند. روحش شاد.
آری روزها مثل برق و باد گذشت و طی كمتر از یكماه 30هزار زندانی مبارز و مجاهد  اسیر و بیدفاع را به شهادت رساندند. آنموقع تمامی ملاقاتها قطع بود. از بیرون هیچ اطلاعی نداشتیم. بعد از 2ماه به زندانیان باقیمانده كه كمتر از 450 نفر بودیم ملاقات دادند. اولین ملاقات كه خودش حال و وصف دیگری دارد. (چرا كه دیدن چهرهای شكسته مادران حاكی از دردی چندساله كه بر آنها رفته بود را میكرد). طبق معمول تنها ملاقات كننده من كه مادرم بود را در برابر خودم در پشت همان كابینی كه خودت بارها در آن با فرهاد ملاقات كرده بودی، دیدم. آنقدر طی این مدت 2ماه شكسته شده بود كه اصلا نتوانستم او را بشناسم. هنوز همه ملاقات كنند‌گان داخل نیامده بودند تا آیفونها را وصل بكنند. در‌ حالیكه داشتم با سر و ایما و اشاره با مادرم احوالپرسی و اطلاعات رد و بدل ‌می‌كردم، چشمم به خانواده ای افتاد كه چندبار سراسیمه تك تك كابینها را چك و بدنبال فرزند دلبند خود می‌گشتند. بدنبال آنها هم یك دختر كوچك بسیار زیبایی بود. یك لباس محلی شیرازی بلند، با چینهای بسیار و رنگ شاد كه به او جلوه خاصی داده بود به تن داشت و بدنبال مادر خود میدوید و بطور مستقل مثل بزرگترها دنبال عزیز خود میگشت. شاید هم حس كودكانه‌اش به او چنین می‌گفت كه شانس پیدا كردن او خیلی بیشتر از پدر و مادرش باشد. نمیدانم شاید هم دلش میخواست او اولین كس باشد كه خبر خوشحال كننده پیدا كردن عزیزشان را به پدر و مادرش می‌داد. دخترك معصوم سرش را از كنار چادر مادرم در كابین من كرد تا خوب بتواند نفر را تشخیص بدهد. به محض اینكه با او چشم در چشم شدم شناختمش.




سحر! خودت بودی با همان چشمهای پاك كودكانه و چهره معصومت ولی كمی بزرگتر از عكسی بود كه دیده بودم، شده بودی. به ناگهان  تمام خاطرات فرهاد و.... از جلوی چشم گذشت. زبانم بند آمده بود. در شك و تردید بودم آیا آشنایی بدهم و بگویم كه دیگر فرهاد را نخواهی دید یا نه. ولی یك نگرانی و ترسی در درونم بود و این، چیزی نبود جزء ضعف خودم كه ظرفیت دیدن صحنه دردناك یك مادر، كه تنها امید خود را از دست داده بود را نداشتم. نمیدانم چی در درونم گذشت ولی بی اختیار تصمیم گرفتم به مادرت بگویم كه فرهاد را به اوین انتقال داده‌اند حداقل اینجا دنبال او نگردد. به مادرم گفتم مادرت را صدا بكند. مادر با سرعت خودش را جلوی كابین من رساند. ایستاد و با چشمانی پر از درد كه با اشك درهم آمیخته شده بود، با تكان سر به من احترام گذاشت. پدرت هم به دلیل قد بلندش پشت سر مادر ایستاد و با تكان سر سلام داد. جواب آنها را با بردن دست در جلوی سینه‌ام و خم شدن دادم. سحر، شما هم در كنار مادرت ایستادی و با چشمهای پرسشگرت با ولع به لبهای من چشم دوخته بودی تا بتوانی سریعتر از مادرت ایما و اشاره مرا بفهمی. به وسیله اشاره رساندم كه فرهاد اینجا نیست و او را به اوین برده اند. اگر چه می‌دانستم كه او را اعدام كرده‌اند ولی جرات نكردم كه این را بگویم. ناگه مادرت دو دست خود را به سمت آسمان بالا برد و از خدا طلب كمك كرد. بدنبال آن اشك از چشمان او سرازیر شد. نمیدانم در درون او چه میگذشت ولی آنقدر میدانم كه تا به حال كسی نتوانسته این همه درد و رنجی كه بر مادران گذشته را بفهمد و یا حداقل بتواند آن را بیان كند. این تنها و تنها دردی است كه هیچ دكتری نتوانست درد، را تشخیص و برای آن نسخه ای بپیچد. لعنت بر روح پلیدت خمینی.

در همان لحظه متوجه شدم شما بطور غریزی عقب عقب رفتی و پشتت را به دیوار سالن چسباندی. نمی‌دانم، شاید هم پاهای نحیفت توان كشیدن بار این همه درد و غم را نداشت. بدنبال آن حبابهای شفاف و بیصدایی بودكه روی گونه های سرخت سرازیر شد و  رد آن تا روی دامنه چینهای لباسی كه به تن داشتی كشیده شد. همان لباس زیبایی كه آمده بودی جلوی چشم فرهاد آن را به نمایش بگذاری و او را خوشحال كنی. در همان وضع بود كه پاسدار سالن ملاقات آمد. شما را كه ملاقات كننده ای نداشتید را به خارج از سالن فرستاد. من از زاویه كابین خودم تا جایی كه دید داشتم چهار چشمی دنبالتان كردم. مادرت توان راه رفتن روی پاهای خودش را نداشت و با زور و با كمك پدرت از سالن خارج شد. تو هم بدنبال آنها همان طور كه حیران بودی از سالن خارج شدی. با دیدن این صحنه احساس كردم قلبم داشت از جا كنده میشد، وضعیت عجیبی داشتم، ناگاه خودم هم در هم شكستم و بغض ام در گلو تركید و گریستن غریبانه‌ای را آغاز كردم و شكوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای با خدا كردم. خدایا آیا روزی خواهد رسید، دیگر شاهد این همه درد و رنج، ستم بر خلقم نباشم. آیا كسی هست تقاص این همه خون و این بغضهای خشكیده در گلو و اشكهای مادران داغدار را بگیرد. اگر چه این آخرین دیدار من با تو بود ولی می‌توانم حدس بزنم كه بعد از شنیدن خبر اعدام برادرت چه روزگار سختی بر شما گذشته است.  لعنت بر خمینی خونریز.

این روزها بعد از 21سال از آن خاطره تلخ با دیدن تظاهرات شیراز نمی‌دانم چرا بی اختیار چهره تو به ذهنم می‌آ‌ید و با دیدن هر شیرزنی كه می‌خروشید و شعار میداد مرگ بر دیكتاتور، مرگ بر احمدی نژاد، این احساس در درونم بوجود می‌آید كه شاید این سحر باشد كه اینطوری می‌خروشد و پرچم آزادی خواهی فرخ و فرهاد را بدوش می‌كشد. ولی چند لحظه بعد گفتم دیگر چه فرقی دارد. همه اینها سحر هستند. چرا كه از ثمره آن خونهای به ناحق ریخته شده روزانه در سیمای هر دختر كه مرگ بر دیكتاتور سر میدهد چهره تو را می‌بینم. تو كه قاتلین برادرت را به جنگ می‌طلبی. آری دیگر تو آن دخترك معصوم و تنها نیستی. پشت تو یك مقاومت و یك آلترناتیو دموكراتیك و یك ارتش آزادیبخش كه طی 6سال به اندازه 40سال آزمایش پس داد، است. رهبری پاكباز آن، این گنجینه باارزش خلق را با سلامت از تمامی توطئه‌ها، از آتش خون عبور داد. آری تو دیگر تنها نیستی تو صدها خواهر و برادر در ارتش‌آزادیبخش داری كه با استقامت و پایداری پرشكوه خود، چنان درسی فراموش نشدنی به جهان و رژیم پلید آخوندی دادند و آن را به مرحله سرنگونی رساندند. امروز هزاران سحر را میبینم با دست خالی امّا با عزمی راسخ در برابر دژخیمان سیاهپوش چون شیر می‌غرّند و شعار ارتش آزادبیخش را می دهند.  ”زن و مرد جنگیم بجنگ تا بجنگیم“. زیرلب با خودم زمزمه و خدا را شكركردم. آری هیچ خونی هدر نرفته بلكه از تنی به بدنی دیگر جاری شده و این خونخواهی تا روز سرنگونی و سقوط نهایی این رژیم پلید كه قاتل هزاران هزار از رشیدترین فرزندان این آب و خاك است خواهد جوشید و حتما كه سحر همان راه برادرانش را خواهد پیمود.... تا سحر و سپیده دم آزادی ایران زمین برای همیشه تابش جاودانه داشته باشد و اینبار سحری با چشمانی درخشنده و لبهایی پرخنده و قلبی امیدوار را در فردای آزادی ایران ملاقات خواهم كرد و هرآنچه كه ناگفته و بیان ناشده مانده را برایت خواهم گفت ..... به امید آنروز.

با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi

۲ نظر:

  1. بسيار تكاندهنده بود پيشنهاد مي كنم بدهيد به برنامه تابستان 67 تا از روي آن يك كليپ توليد كنند.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام بر دوست عزیز
      با تشکر از نظری که فرستادید به دست اندرکاران اطلاع می دهید

      مدیر وبلاگ شهدا

      حذف