۱۳۹۸ مرداد ۱۸, جمعه

قهرمان سر به‌دار مجاهد شهید عباس بازیارپور


مشخصات مجاهد شهید عباس بازیارپور
محل تولد: برازجان
شغل: کارگر
سن: 47
تحصیلات: -
محل شهادت: برازجان
تاریخ شهادت: 1367


زندگینامه مجاهد شهید عباس بازیارپور

خیلی ساده و رک به خمینی اشاره می‌کرد و می‌گفت: "این پیر سگ حق برادر مسعود را خورده است. هر چه مسعود بگوید باید انجام دهیم"».  
مجاهد شهید عباس بازیارپور، متولد ۱۳۱۷ در ده‌کهنه است. ده‌کهنه مرکز شبانکاره است.با اوج گیری فعالیتهای
سازمان عباس ودوستانش توانستند بر روی مردم تأثیر زیادی بگذارند.
خانهٌ عباس شده بود پایگاه بچه ها.با فعالیتهای آنها جّو هواداری از سازمان به قدری در مردم نفوذ کرده بود که بیش از نیمی ازمردم ، که اغلب کارگران فصلی و کشاورزان تهی‌دست و بی‌سواد بودند هوادار شدند. هر وقت به خانه آنها می رفتی یک یا چند کشاورز و کارگر ساده را می‌دیدی که با عمو عباس مشغول گپ زدن دربارهٌ سیاست و آخوندها و سخنرانی برادر مسعود بودند.
خیلی ساده و رک به خمینی اشاره می‌کرد و می‌گفت: "این پیر سگ حق برادر مسعود را خورده است. هر چه مسعود بگوید باید انجام دهیم"». عمو عباس سواد نداشت اما در جریان تمام موضعگیریهای سازمان بود. در هر فرصت یکی را گیر می‌آورد تا سخنرانیهای برادر مسعود و اعلامیه های سازمان و مقالات نشریه مجاهد را برایش بخواند. نقص سواد را با حافظهٌ قویش جبران می کرد. عمو عباس روزها تا ساعت ۴بعدازظهر عملگی می کرد و بعد ازآن به فروش نشریه در منطقه اش می‌پرداخت. با وجود این همیشه ناراضی بود » «فعالیتهای او منحصر به ساعات آزاد غیر کاریش نبود. او حتی موقع کار عملگی هم به فعالیت تبلیغی خودش ادامه می‌داد و دست به ابتکارهای جالبی می زد. مثلا با یک بنای هواداریک تیم تشکیل داده بودند و کارگرهای دیگر را جذب می کردند. 
جمع آنها در آخر هر روز حقوق روزانه شان را روی هم می ریختند. اول مقداری از مجموعهٌ درآمدشان را برای کمک مالی به سازمان برمی‌داشتند وبعد هر چه را که باقی می‌ماند به نسبت تعداد فرزندانشان تقسیم می کردند. بسیاری از کارگران سادهٌ ساختمانی منطقه از این طریق با مجاهدین آشنا شدند و به هواداری از سازمان پرداختند». «حکم دستگیریش را در سال۵۹ دادند. چندین بار سپاه در خیابانها اقدام به دستگیری او کرد ولی با دخالت مردم موفق نشدند. در ۳۰خرداد در ده‌کهنه هم تظاهرات بود. روز ۶تیر به بهانهٌ مراسم شب هفت چمران تمام فالانژها و کمیته‌چیها و پاسداران منطقه را بسیج کردند. عمو به خانه آمده بود. پاسداران برای دستگیریش آمدند. عمو از روی دیوار پرید و رفت خانه همسایه‌ها. ولی چون منطقه محاصره بود نتوانست بیرون رود و دستگیر شد. و بعد از مدتی به اوین و قزلحصار منتقل شد. «در تهران عمو را زیاد نمی‌شناختند. عمو هم از فرصت استفاده کرد و گفت ما کشاورز بوده‌ایم و به خاطر زمین دستگیرمان کرده اند. و برای این که به حساب ما برسند اتهام سیاسی زده اند.نهایتا به سه سال زندان محکوم و به قزلحصار منتقل‌شد. حاج داوود رحمانی هر کاری توانست کرد تا عمو را به زانو درآورد. اما همیشه زیر نگاه نافذ او می‌برید و قافیه را می‌باخت. یکبار به او‌گفت: "تو برو کشاورزی‌ات را بکن و نگذار مجاهدین شستشوی مغزی‌ات بدهند". 
عمو مثل همیشه خندید و‌گفت: "بیچاره نمی‌داند مجاهدین فقط دل را شستشو می‌دهند". می‌گفت: " ما مجاهدیم جسممان اسیر خمینی است نباید بگذاریم زندان روی دلمان که مال مجاهدین است سایه بیندازد".« اوایل مرداد ۶۲ یکبار لاجوردی به قزلحصارآمد. همهٌ بچه های بند را به حیاط برد و گفت :«از این به بعد شرایط زندان عوض شده است. باید همین الان خودتان را تعیین تکلیف کنید. این طرف کارگاه کچویی است و این طرف بند. یا به کارگاه می‌روید و شرایط زندان را می‌پذیرید یا چنان بلایی به سرتان می آورم که به دوران زیر بازجویی تان حسرت بخورید». معنای حرف او مشخص بود. هیچ کس هیچ ابهامی نداشت. او به صراحت ازتمام ما می‌خواست توبه کنیم. لحظهٌ حساسی بود. همه می‌دانستند که چه چیزی در پیش رو است؟ مهم اولین نفری بود که بلند شود و جّو را بشکند. اولین نفر باید اتهام خط‌دهندگی و مقاومت تمام بند را به جان می‌خرید. چیزی که عواقب بسیار سختی داشت. از انفرادی رفتن تا تحمل شکنجه و فشار. در این گیر و دار که همه منتظر بودند ببینند چه اتفاقی می افتد یک دفعه عمو عباس مثل شیر بلند شد. پشت سر عمو عباس گروه برازجانیها بلند شدند و بعد بقیه بچه‌ها. عمو عباس به عمد راهش را طوری انتخاب کرد که از جلو لاجوردی عبورکند. من پشت سر او بودم. وقتی از کنار لاجوردی رد شدیم عمو عباس برای چند لحظه توقف کرد. با آن چنان کینه و خشمی به لاجوردی نگاه کرد که رنگ از روی او پرید. من با چشم خودم دیدم که وقتی به عمو عباس و صف مصمم پشت سر او نگاه کرد چگونه درهم شکست و فرو ریخت و روی پلهٌ کنار دستش نشست. بعد از آن فشارهای وحشیانه سال ۶۲-۶۳ آغاز شد. اما در تمام این دوران عمو عباس یک بار هم خم به ابرو نیاورد. روز بعد از شهادت موسی در حیاط بند نشسته بودیم. ضربه مهیب و شکننده بود. به رژیم هم هیچ اعتمادی نداشتیم .آرزویمان را بیان کردیم و گفتیم دروغ است. ولی عمو عباس گفت: "نه! موسی شهید شده است". بعد برایمان سورهٌ کوثر را خواند و تفسیر کرد و آخر سر گفت: "وقتی که مسعود هست هیچ غمی نیست. کسی که توانست موسی و اشرف را تربیت کند دهها موسی و اشرف دیگر هم تربیت خواهد کرد". ۵سال ازاین قضیه گذشت. زمستان سال ۶۵ آمدیم پاکستان. در یکی از پایگاههای سازمان عمو عباس را دیدم. در مراسم صبحگاه با هم ایستاده بودیم. گفت "آن روز یادت هست؟" اشاره‌اش به روز ۱۹بهمن۶۰ بود .بعد به عکس خواهر مریم اشاره کرد و گفت "یادت هست چی گفتم ؟". شبی که می‌خواستیم اولین گروه را اعزام کنیم آمدیم کنار چالهٌ تش مجلسی (چالهٌ آتش که هیزم افروخته در آن می‌نهند) نشستیم و همسرش غلیانی برایمان چاق کرد. دیدم عمو عباس دارد با او پچ‌پچ می‌کند. جریان را پرسیدم. گفت: "دارم به "دی ممد" (مادر محمد) می‌گویم پولها را بردارد بیاورد. ۵هزار تومان داریم که من هزار تومانش را داده‌ام به "دی ممد" برای خورد وخوراک بچه‌ها. بقیه‌اش را می‌خواهم بدهم برای سازمان". مثل این که میله‌یی داغ در استخوانهایم فرو کردند. گفتم عمو این مدت که من این جا بوده ام ۲۰۰هزار تومان پول کمک مالی گرفته‌یی برای سازمان، حالا می خواهی ۴هزار تومان خودت را هم بدهی؟ فکر نمی‌کنی فردا که بروی این چند سر عائله به پولی نیاز داشته باشند؟ عمو از همان خنده‌ها تحویلم داد. "تو فکر می‌کنی این سالها که من زندان بودم به زن و بچه‌ام بدتر از موقعی گذشت که خودم بودم؟ همه کمک می‌کردند. مردم غیرت دارند. خدا هم کریم است". از این همه مناعت و بزرگواری می‌خواستم همان‌جا بپرم و دستهایش را غرق بوسه کنم. در پاکستان که بودیم می‌دانست قرار است به زودی به منطقه، نزد پسرش، بروم. در لحظهٌ خداحافظی، وقتی که گرم در آغوشم می‌فشرد، گفت به محمد بگو دو دست داری و باید دو سلاح برداری و با خمینی بجنگی. عمو عباس به ایران بازمی‌گردد تا این بار در کنار تیمهای رزمندگان مجاهد خلق در داخل کشور قرار گیرد. اما از این لحظه به بعد دیگر کسی ازعموی ما خبر ندارد. همین اندازه روشن شده که وقتی به دام می‌افتد آخرین برگ فداکاری و وفاداری خود را بر زمین می‌زند. با علامتی که به رزمندگان می‌دهد آنها را از مهلکه نجات می‌دهد و خود دستگیر می‌شود. بر سر او چه آمده است؟ کسی نمی‌داند. به کجا برده شده؟ باز هم نامعلوم است. آخرین خبر این است: عمو عباس را درسال۶۷ همراه با ۳۰هزار اسیر مجاهد خلق به دار آویختند. کاظم، برادر دیگرش را هم در همین ایام گرفتند و اعدام کردند. بعد از او هم پاسداران «دی ممد»‌و ۴بچه‌اش را از ده‌کهنه بیرون کردند.



با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر